اي مي لعل راحت جان باش
طبع آزاده را به فرمان باش
روزگار بخست مرهم شو
دردمندم ز چرخ درمان باش
بي تو بيجان تني است جام بلور
تن پاکيزه جام را جان باش
دلم از قحط مهر خشک شده است
بر دلم سودمند باران باش
گر تو زندان کشيده اي چون من
مر مرا يار بند و زندان باش
اختر شب شد آشکار به تو
کس نگويد تو را که پنهان باش
نامه اي مي نويسم از شادي
بر سر آن نبشته عنوان باش
بچه آفتاب تاباني
نايب آفتاب تابان باش
شمع اگر نيست تو چون روشن شمع
پيش مسعود سعد سلمان باش