اي سلسله مشک فکنده به قمر بر
خنديده لب پر شکر تو به شکر بر
چون قامت تو نيست سهي سرو خرامان
چون چهره تو نيست گل لعل به بر بر
تا تو کمري بستي باريک ميان را
گويي که عيان بستي ويحک به خبر بر
مانا که رخم زرين کردي ز فراقت
کردي ز رخم طرف و نشاندي به کمر بر
چندان غم و اندوه فراز آمده در دل
کاندوده شده انده و غم يک بدگر بر
دل شد سپر جان ز نهيب مژه تو
تا چون مژه زخمي زند آخر به جگر بر
جان و تن بيچاره درمانده نمانند
گر زخم جگردوز تو آمد به جگر بر
تا هجر نشسته ست به نزديک تو ساکن
اين وصل سراسيمه بماند دست به در بر
بر تو گذرم روي بتابي همي از من
گويي که نديدي تو مرا جز به گذر بر
من بر تو همي هر چه کنم دست نيابم
اي رشک قمر دست که بايد به قمر بر