مدح ابوسعيد

اي مايه سعادت اي بوسعيد
اي از سعود گشته مرکب
جاهت ز چرخ يافته ميدان
رايت ز مهر ساخته مرکب
روحي ز عيب و نقص منزه
عقلي به ذات و عرض مهذب
چون صدر تو که يابد مقصد
از جود تو نشسته مرتب
بازم قضا فکند چو صرصر
ناکام در مسالک مسبب
چونانکه به بينم از دور
. . .
اندر مضا شهابم گويي
چون چرخ پوشد سلب مسلب
در کردهاي او هم دارم
در زير ران هيوني اشهب
آن کوه را چو ابر مهيا
وآن دشت را چو باد مجرب
پيچان به پس و پيش چو لبلاب
گردان به چپ و راست چو کوکب
پر نيش عقربم همه زنده
از انتظار . . . عقرب
ناگه بر اين ستام مرصع
گردون کشد جلال مذهب
تا روز در دعاي ملاقات
برداشته دو دست به يارب
تا طلعت تو باز ببينم
راضي نيم به بخت مراقب
اي از هنر به مدح معين
وي از خرد به شکر معاتب
چون دست تو نيارد گردون
چون راي تو نيارد کوکب
آني که عز و دولت معجب
چون ديگران نکردت معجب
هم سيرت فرشته اي از آنک
گردت زمانه داد معرب
اقبالها بساز دمادم
زآن خورده جام هاي لبالب
شاهست ميزبان تو فافخر
ملکست بوستان تو فاطرب
کان الشراب بعد زمان
مصباح بان عرب فاشرب
در صبح دولتي به صبوحي
مي خور فداک عندي اصوب