صفت بانوي قوال

بانو آن نادر جهان بسرود
حمله آورد بر بريشم رود
از بر آواز در سر افکندست
به گلو مقنعه در افکندست
گفتمي هست دختر لرزان
گر نبوديش نرخ سخت ارزان
دارد او همت و طريقه آن
که نباشدش خانه بي مهمان
بي ده آزاد مرد ننشيند
که صلاح خود اندر آن بيند
کند آماده کار ايشان زود
خوش کند روزگار ايشان زود
شويش آن شير مرد سرهنگي
نکند هيچگونه دلتنگي
بيش و کم ديده است و باخته اي
واقفي نيک و بد شناخته اي
چشم بر کارها فرو گيرد
کوه خواهد که حلم او گيرد
نيکنام است و رشک نشناسد
که ز دزد و عسس بنهراسد
غيرت رنگ و جنگ و جوشش نيست
جز غم خوردني و پوشش نيست
چون شتر بر گرفت راه دره
خويشتن خفته سازد اينت سره
با دل خويش گويد اي عجبي
نيست کس راز مردمان ادبي
در هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با يکديگر بکاوا کاو
از ميانه عوي برآورده
رشک را دست موزه اي کرده
زآن بضاعت کزو نگردد کم
چه خورد ريش گاو رشگن غم
ور شود نيز وقتي آلوده
چه دهد دل به رنج بيهوده
خيره ويحک چرا شود غمناک
چون به مشتي دو آب گردد پاک
اين همه چيزها گران نبود
بچه بايد که در ميان نبود
ور بود هم چرا بود در تاب
نه بريده شدست تخم سداب
سرخ سر خود چرا رود به رهي
که شود زو پديد سرسيهي
گيرد او بر نشسته ايمن بود
بر هنر لاخ و لخ چنين فرمود
لاجرم خانه ايست آماده
برهم آميخته نر و ماده
در گشاده ست و پيشگه رفت
اين نشسته ست وان دگر خفته
منت گفتم يقين بدان اي دوست
که همه دول خانه خانه اوست
اين همه هزل بود و بازي بود
آنچه گفتم همه مجازي بود
من ازين نوع طيبتي کردم
آن نه از بهر ريبتي کردم
گفتمش بنگرم چه رنگ آرد
روي نيکو به سوي چنگ آرد
سرفراز و شگرف و عيارست
جلد و شوخ و ظريف و تندارست
او به هر کار بس به اندام است
هم نکو روي و نکو نام است
سخت شلوار بند و پاکيزه ست
ممکن آيد که نيکو دوشيزه ست
وآنچه گفتم همه درست ترست
که به خوبي زبيده دگرست
وآنکه بر آخري رسد مجلس
شود از عقل هر کسي مفلس