صفت پري باني

پري خوش خط ار به رنگ رباب
رانده جمع مطربان همه آب
قمري مجلسي است و بلبل بزم
بشکفاند نواي او گل بزم
کرد جعد سياه مرغولان
بهر مهر و ستيزه دولان
در سرود حزين که بردارد
لب و دندان او شکر بارد
هيچ عيب اندرو نمي دانم
نکته اي زين سبب نمي رانم
آنکه گويد که او سفر کردست
سوي چالندر او گذر کردست
در رواق منقش سر چاه
مست ماندست خفته در خرگاه
چون گريبان به ناز بگشادست
عامل او را سه توله زر دادست
روز ديگر عتابها کردست
سعد و کرا به ياري آوردست
با لب ريش بسته بنشسته است
بازمانده ست و چنگ پيوسته ست
محملي بسته است و خوش گشته ست
از سر آن حديث نگذشته ست
اين دروغ چنين چرا گويم
رنج آن نازنين چرا جويم
هر که او آن لب و دهان بيند
آن کمرگاه و آن ميان بيند
بر تن او به بد گمان نبرد
ور برد زو بدان که جان نبرد
بر ميان تير کاريي دارد
سخت محکم گذاريي دارد
گر زند هيچگونه بر ديوار
آتش اندر زند به موي زهار