مدح ابوالقاسم دبير

باز ابوالقاسم آن خياره دبير
کودکست و به رأي و دانش پير
کلک او بر رقم که پيوندد
هر دبيري که ديد بپسندد
تازي و پارسي نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طيبت درو گشادگي است
چه شد آنجا بزرگ زادگي است
هيچ عيب دگر جز آتش نيست
که تن سنگي گرانش نيست
ار ضعيف ار قوي دهند شراب
طبع بي تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جاي
طشت سازد ز آستين قباي
منتظر ايستاده ده فراش
تا چگونه رود حديث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخير
اينک آيد خيانت و تقصير
زود بيني که از حوالت شاه
سوي هر دستگاه يابد راه