ثناي عضدالدوله شيرزاد

گرچه خرم شده ست لوهاوور
باشد آن کس که مي خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
که بر او ابر گوهر افشاند
در دل افروز مجلس عضدي
از همه نوع نعمت ابدي
شاه بر تخت و جام باده به دست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنکه دولت حق
دست او کرده بر جهان مطلق
تيغ ملت که ملت تازي
کند از تيغ او سرافرازي
شيرزاد آنکه شير در بيشه
باشد از بيم او در انديشه
تا به هندوستان بماند شير
او نگردد ز شير کشتن سير
من غلط مي کنم که کس به جهان
ندهد نيز هيچ شير نشان
خشت او بس که کرد شيران کم
شير گردون بماند و شير علم
منقطع کرد نسل شيران را
اعتباريست اين دليران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شايانند
پيشه کردند بندگي کردن
کس نپيچد ز امر او گردن
ور بپيچد زود بيند سر
چون سر شير نر به کنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگي شاه نيست سخن
آسمانيست جاه او به مثل
آفتابيست راي او به محل
خلق را قصه ايست آثارش
هند را عبره ايست پيکارش
بخشش او بلات کان گشتست
سخن او غذاي جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مرکزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهري کاب او ز آذر اوست
جان ستانيست پاک همچون جان
پيکر و حد او يقين و گمان
مار زخمي که همچو مهره مار
ملک را هست بي خلاف به کار