چرخ بي حشمت تو روشن نيست
ملک بيراي تو مزين نيست
نيست آهن به بأس و همت تو
ورچه چيزي به بأس آهن نيست
بي نمودار طبع صافي تو
صورت مکرمت معين نيست
نيست از گفته تو يک نکته
که درو صد هزار مضمن نيست
خلق را با گشاد دشت قضا
بهتر از خدمت تو جوشن نيست
به جز از کين و مهر تو به جهان
شب تاريک و روز روشن نيست
تا ز دل نعره زد سياست تو
فتنه را هيچ هوش در تن نيست
نيست يک شير تند گردنکش
که تو را رام و نرم گردن نيست
کم ز کيخسرو نه اي زيراک
هر غلاميت کم ز بيژن نيست
سبب اين بلند گفتن من
دولت توست فکرت من نيست
بسته طاعت تو گردون باد
گيتي از نعمت تو قارون باد
تا فلک را قران سعد بن است
بخت با دولت تو مقرون باد
صولت عز را جلالت تو
گوشمال زمانه دون باد
مدد دخل تو ز هر جانب
مدد مايه دار جيحون باد
حيله گوش و گردن مدحت
زر بي عدو در مکنون باد
دشمن تو از اين جهان کم باد
وآنچه دشمن نخواهد افزون باد
هرکه اندر حساب تو نايد
از حساب زمانه بيرون باد
نار کردار حاسدت را دل
به حسد گفته باد و پر خون باد
جاي نظاره گاه چشم تو را
زلف گلبوي و روي گلگون باد
فال شاهي به تو همايون شد
روي شادي به تو همايون باد