نوبهاري عروس کردارست
سرو بالا و لاله رخسارست
باغ پر پيکران کشميرست
راغ پر لعبتان فرخارست
کسوت اين ز ديبه روم است
زيور آن ز در شهوارست
حله دست باف نيسان را
بسدش پود و زمردش تارست
بخشش باد را به گلها بر
گردش کردگار پرگارست
چمن و برگ را به ذات و به طبع
نقش ديبا و مهر دينارست
آب تيغ زدوده داشت چرا
چهره خاک پر ز رنگارست
عاشق گل هزاردستان شد
پس چرا شب شکوفه بيدارست
زار بلبل چرا همي نالد
که گل زرد زار و بيمارست
باغ پر کار کرد شد شايد
که بهر خاک طبع پرکارست
چرخ چون دستبرد بنمايد
زينت بوستان بيفزايد
تخت گلبن چو افسر کسري
به جواهر همي بيارايد
ابر بر گل گلابها ريزد
باد بر مل عبيرها سايد
بي فسان ابر تيره صيقل وار
زنگ تيغ درخش بزدايد
طبع بي داس هر زمان گويي
سرو آزاد را بپيرايد
آهوي مشک نافه گشت نسيم
که ز جستن همي نياسايد
گرد طبعش نگشت عشق چرا
روي لاله به خون بيندايد
تا نبندد نقاب بچه بحر
مادر گل نقاب نگشايد
از مه و مهر بارور شد باغ
زهره و مشتري از آن زايد
هر چه جاييست بزم را زيبد
هر چه جاميست باده را شايد
بوستان با سپهر همتا شد
که پر ز شعري و ثريا شد
کوه چون تکيه گاه خسرو گشت
دشت چون بزمگاه دارا شد
باد رنگ ابر نقشبندي کرد
خاک بر هفت رنگ ديبا شد
هر دو شاخي صليب وار و درخت
از شکوفه به شکل جوزا شد
تا هوا در بخار پنهان گشت
راز پنهان سبزه پيدا شد
شاد شد سرو و مورد پنداري
پهلوي سرو مورد بالا شد
آمد از بيد در لغز ناژو
بلبل از سرو در معما شد
اشک چشم سبل گرفته ابر
تا روان گشت سوي صحرا شد
زلفهاي بنفشه پيچان گشت
چشم هاي شکوفه بينا شد
چشم بد دور باد ازين عالم
که به ديدار سخت زيبا شد
پرده گل همه صبا بدريد
کرد چهره به شرم شرم پديد
ابر پوشيد روي ماه وز برق
رايت روي ماه بدرخشيد
با صيادوار دست گشاد
ابرآذار دام حلقه کشيد
کرد بدرود باغ و راغ ضرور
کاندرو پاي بند خويش نديد
قصر و کاخ رشيد خاصه نگر
که ز بس کبر بر جهان خنديد
تا که بنياد او به ماهي رفت
سرو بالاي او به ماه رسيد
طبع پر گرد و مشک بيد همه
راست چون عنکبوت پرده تنيد
باغش از خرمي بهشتي شد
کوثرش جانفزاي جام نبيد
صورتش را روان به حرص بخواست
صحبتش را خرد به جان بخريد
خواست گردون شکوفهاش به چشم
ديده هايش همه از آن بکفيد
طرفه حالا که بوستان دارد
عمر پير و تن جوان دارد
پاسبان کرد باغ قمري را
که بسي گنج شايگان دارد
از خوي ابر گل صدف کردار
در ناسفته در دهان دارد
چشم ساغر به باده مي افروز
که صبا جسم و شاخ جان دارد
بي قرارست ابر و شايد از آنک
باره تند زير ران دارد
در سخاوت همي بياسايد
خوي خاص خدايگان دارد
عمده مملکت رشيد که ملک
مدح او بر سر زبان دارد
نامداري که آفتاب نهاد
همتش سر بر آسمان دارد
پس ازو آرد آنکه چرخ آرد
کم ازو دارد آنچه کان دارد
وصف او را بنان قلم گيرد
شکر او را زبان بيان دارد
اي به تو سرفراخته شاهي
مشتري راي و آسمان جاهي
کوه در حلم و ابر در جودي
شير در رزم و ماه بر گاهي
تا تو چون چرخ بر زمين گشتي
مملکت بازيافت برناهي
تا هژبري کند سياست تو
ننمايد زمانه روباهي
هر درازي که از درازان داشت
يافت از نعمت تو کوتاهي
تا جهان شاد شد به دولت تو
کس ندارد ز انده آگاهي
تا کند خاطر تو راهبري
کي بترسد خرد ز گمراهي
موج زد کفت و نماند همي
مکرمت چون به خشک در ماهي
کند از بهر عمر تو عالم
هر شبي دعوي سحرگاهي
بيني از چرخ هر چه مي جويي
يابي از دهر هر چه مي خواهي