نگار من تويي و يار غمگسار تويي
وگر بهار نباشد مرا بهار تويي
جدا شدي ز کنار من و چنان دانم
که شب گرفته مرا تنگ در کنار تويي
چگونه يابم با درد فرقت تو قرار
که جان و دل را آرامش و قرار تويي
شکار کردي جانا دل مرا و مرا
ز دام عشق به دست آمده شکار تويي
چو جويبارست از اشک ديده من زانک
به قد بر شده چون سرو جويبار تويي
مباد عمر من و روزگار من بي تو
که شادي و طرب عمر و روزگار تويي
مرا نه جان هست امروز نه جهان بي تو
از آنکه جان جهان من اي نگار تويي
وليک کبر به اندازه کن نه در حشمت
عميد خاصه و سالار شهريار تويي
علي که خسرو هر ساعتش همي گويد
چو جان و ديده و دل ملک را به کار تويي
بزرگ بار خدايا گر افتخار کني
تو را سزد که سر اهل افتخار تويي
خدايگانا از بهر هر مهم بزرگ
معين و رايزن و پشت و دستيار تويي
گر استواران دارد ملک به حاشيه بر
چو باز کار به جان افتد استوار تويي
سپرد جان و تن خويشتن به تو چو بديد
که پيش او به همه وقت جانسپار تويي
اگر شکفته گلي باغ ملک را شايد
که در دو ديده بدخواه ملک خار تويي
ز پور زال و ز نوشيروان و حاتم طي
به مردي و خرد وجود يادگار تويي
چو جود ورزي درياي بي کراني تو
چو رزم جويي گردون در مدار تويي
به پيش تو گردنکشان عصر امروز
پياده اند بهر دانش و سوار تويي
به عرضگاه بزرگي که عرض فخر کنند
سر جريده تو و اول شمار تويي
به هيچ زلزله و باد جنبشي نکني
که کوه تند و سرافراز و پايدار تويي
چو گاه تيزي باشد همه شتابي تو
چو وقت حلم بود مايه وقار تويي
تو را سزد که به کف ذوالفقار گيري از آنک
به نام و زور خداوند ذوالفقار تويي
جهان نبيند و همچون غبار پست شود
چو ديد مرد مبارز که در غبار تويي
پلنگ وار گهي در دم مخالف ملک
گرفته راه و سر تيغ کوهسار تويي
گهي چو شيرين عرين از پي شکار عدو
رده بخيزد ز اطراف مرغزار تويي
گهي شتابان اندر قفاي افغانان
چو اژدهاي دژآگه ميان غار تويي
گهي به خنجر درنده مصاف تويي
گهي به تيغ گشاينده حصار تويي
چو اختيار کنندت منجمان جهان
که در سعادت فهرست اختيار تويي
روان و دانش و دل متفق شدند بر آن
کز آفرينش مقصود کردگار تويي
تو شاد بنشين و کوشش به بندگان بگذار
اگر چه لشکر ساز و سپاه دار تويي
ز کارزار بکش چنگ و باده خور يک چند
نه مادر و پدر جنگ و کارزار تويي
بروي خبان دلشاد و شاد خوار بزي
که در حقيقت دلشاد و شادخوار تويي
به فضل خويشم سيراب کن خداوندا
که تشنه مانده ام و ابر تندبار تويي
غرض چه گويم داني همي به حاصل کن
که بر مراد من امروز کامگار تويي
هزار کرت روزي فزون کنم سجده
به شکر آنکه خداوند اين ديار تويي
ز جان و ديده کنم مدح تو که مدح تو را
به جان و ديده خريدار و خواستار تويي
مباد هرگز ايوان خسرو از تو تهي
که فرو زينت ايوان به روز بار تويي