اي اختيار عالم در اختيار تو
وي پيشواي ملک و ملک پيشکار تو
بر آسمان دولت قطب کفايتي
بسته مدار مملکت اندر قرار تو
خورشيد گشت همت گردون فروز تو
تا چرخ شد جلالت گيتي نگار تو
تا در وجود نامدي از عالم عدم
گردون سپيد ديده شد از انتظار تو
سعد فلک همي نکند اختيار خويش
تا ننگرد نخستين در اختيار تو
چون مهر بر سپهر بود گر تويي سوار
شير سپهر خم زدي از رهگذار تو
گردون سرفراخته را کوژ گشت پشت
تا سر فراخت همت گردون گذار تو
در تاختن پياده شد فتنه سوار
چون پاشنه گشايد عزم سوار تو
بي بيم شد ز زلزله حادثه جهان
تا تکيه کرد بر خرد استوار تو
گردون ز خط کام تو بيرون نبرد گام
تا بانگ زد برو هنر کامگار تو
درياي پهن خاست ز موج سخاي تو
کوه بلند رست ز بيخ وقار تو
چون باغ خلد چرخ بياراست ملک شاه
آيين و سيرت و ادب شاهوار تو
عدل بسيط تو به چه دارد همي روا
زينگونه ظلم همت تو بر يسار تو
در دفتر سخاي تو چون بنگريم هست
اندک ترين رقم صلت صد هزار تو
هر روز ريع شکر و ثنا بر زيادتست
تا هست خلق وجود ضياع و عقار تو
مست شراب جودي و هرگز به هيچ وقت
چشم زمانه چشم ندارد خمار تو
شاداب و سرفراخته سروي به باغ عز
تا گشت فر دولت عالي بهار تو
گويند بارور نبود سرو نيست راست
سروي تو و مصالح ملکست بار تو
در مجلس تو خون قنينه چگونه ريخت
گر مال پاره پاره شد از کارزار تو
اي ذوالفقاروار کشيده زبان تيز
زو حيدرانه رفته همه نظم کار تو
در کر و فر صلح به کردار راست
بر حل و عقد دولت تو ذوالفقار تو
اي پر هنر سوار به ميدان نام و ننگ
باد قضا شکاف ندارد غبار تو
بگذارد کار دولت و بگشاد راه دين
گيتي گشاي بازوي خنجر گذار تو
بدخواه در شتاب و گريزست و گيرگير
از هيبت درنگ تو و کارزار تو
گردد به خدمت تو سر مرد بارور
صحن سراي فرخ تو روز بار تو
اي جوهر محيط شده بر عيار دهر
هرگز به حق گرفت که داند عيار تو
از زينهار خوردن گيتي بري شود
هر کو پناه گيرد در زينهار تو
اي شير مرغزار نيارد گذار کرد
يک شير شرزه بر طرف مرغزار تو
بر چهره عدوي تو نشکفت هيچ گل
کاندر دلش نرست ز انديشه خار تو
من گويمي که يار نداري به هيچ روي
گر بخت نيستي به همه وقت يار تو
در طبع تو نگردد هرگز بزرگيي
کان سعي بخت تو ننهد در کنار تو
چون افتخار کرد به تو هر چه بود و هست
اندر زمانه از چه نهد افتخار تو
آن گوهري که شايد گوهر تو را صدف
آن آتشي که زيبد آتش شرار تو
شاگرد ملک بودي استاد از آن شدي
آموزگار نيست جز آموزگار تو
هر نعمتي که هست بود در شمار من
تا هست نام شعر من اندر شعار تو
نکبت نگشت يارد اندر جوار من
تا جان من خزيده بود در جوار تو
از مفخرت شدست شعار و دثار من
تا بر تن منست شعار و دثار تو
بادي ازين جهان به همه وقت يادگار
هرگز جهان مباد ز تو يادگار تو
امروز من به طوع تو را بنده تر ز دي
امسال تو به طبع تو را به ز پار تو