دو مساعد يار و دايم جفت و با هم همزبان
شکل و رنگ اين و آن چون گلبن و سرو روان
با لباس حور عين با صورت خلد برين
با جلال آفتاب و با کمال آسمان
دوستان دارند ايشان هر يکي بس بي شمار
عاشقان دارند ايشان هر يکي بس بيکران
دوستان اندر ثناشان جمله بگشاده دهن
عاشقان اندر هواشان يکسره بسته ميان
آفتاب و آسمان و کوه و دريا زير اين
پيل مست و ببر تند و شير غران زير آن
گاهشان باشد قرار و گاهشان باشد مدار
گاه بر مرکز بوند و گاه بر باد وزان
با بها گشته ز اقبال شهنشاه زمين
يافته زينت ز فر شهريار کامران
شاه محمودبن ابراهيم سيف الدوله آنک
ناورد چون او شهنشاهي فلک در صد قران
عز ملت شاه غازي آنکه از تأييد بخت
پايه کيوان شده هر پاي تختش را مکان
پادشاهي چشم و روشن رايش اندر وي بصر
شهرياري جسم و عالي نامش اندر وي روان
مدحت او چاکران را سوي هر نعمت دليل
خدمت او بندگان را سوي هر دولت نشان
دوستانش را خزان و زهر او چون نوبهار
دشمنانش را بهار از کينه او چون خزان
تا پديد آمد چو آتش تيغ او اندر مصاف
همچو سيماب از جهان شد بدسگال او نهان
اي نهاده قدر تو بر تارک عيوق پاي
همت عالي تو با مشتري کرده قران
خلعتي دادت شهنشاه جهان از خاص خويش
از بدايع همچنان چون نوشکفته بوستان
گرد بر گردش نوشته دست پيروزي و عز
نام تو خسرو که گردي در جهان صاحبقران
همچنين بادا شهنشاه زمانه همچنين
فرخ و فرخنده بادت خلعت شاه جهان
تا بگردد آسمان و تا بتابد آفتاب
تا بپايد مرکز و بر وي برويد ارغوان
شاه گير و شاه بند و مال بخش و داد ده
دير زي و شاد باش و ملک گير و ملک ران