ز خورشيد روي ملک ارسلان
شد اين قصر روشنتر از آسمان
جهاندار شاهي که مانند او
نديدست يک چشم شاه زمان
نبيند سر همتش را فلک
نيابد يقين دلش را گمان
تو آن قصر داري بهاري ز ملک
که آن را نباشد به گيتي خزان
تو آن بوستاني که در صحن تو
ز مه بيکران هست سرو روان
که ديدست هرگز چنين شهريار
که ديدست هرگز چنين بوستان
همي روزگار از تو دارد مثل
همي از تو گويد فلک داستان
بلي پيشگاه اماني ز عدل
به تو خرم و شاد عدل و امان
تويي معدن ملک تا حشر پاي
تويي منبع جود جاويدمان
هميشه به تو خرم و شاد باد
شهنشاه عادل ملک ارسلان
زمين شهرياري جهان داوري
که ملکش جوانست و بختش جوان
ز صاحبقران ها قرانها چنو
جهان را نبودست صاحبقران
نه چون حشمتش حشمت اردشير
نه چو همتش همت اردوان
جهان و فلک مدح و فرمانش را
گشاده دهانست و بسته ميان
نه چون دولت او جهان فراخ
نه چون رتبت او سپهر کيان
ز سهمش بلرزد همي بحر و بر
ز جودش بنالد همي کوه و کان
ز جودست بر گنج او کاربند
ز عدلست بر ملک او پاسبان
همي تا بود شادمانه ولي
دلش باد از مملکت شادمان
فلک پيش شاهيش بسته کمر
زمانه به شاديش کرده ضمان