هم در مدح آن بزرگ

فراخت رايت ملک و ملک به عليين
کفايت ثقة الملک طاهربن علي
که قوت تن دادست و شادي دل دين
بهار کرد زمان و بهشت کرد زمين
سپهر قدر بزرگي که بر عدو و ولي
بضر و نفع بگردد همي سپهر آيين
حريم ملک چنان شد ز امن و حشمت او
که بنده وار برد سجده کبک را شاهين
نمونه اي ز فروزنده عفو او فردوس
نشانه اي از گدازنده خشم او سجين
هواي جان بفروزد گرش بتابد مهر
بناي عمر بسوزد گرش بجوشد کين
نه بي ثناش دهد طبع عقل را امکان
نه بي هواش کند شخص روح را تمکين
گمان او دل او را گواهي ندهد
که نه سجل کند او را به وقت علم يقين
به هر سپيده دمي و به هر شبانگاهي
عروس روز که گيتي ازو برد تزيين
ز حرص طلعت او بر زند ز گردون سر
ز شوق خدمت او برنهد به خاک جبين
زهي زدوده و افزوده دين و دولت را
به رأي هاي صواب و به عزم هاي متين
هزار جوي گشاده به پيش جود روان
هزار حصن کشيده به پيش ملک حصين
بکرد حشمت تو کار رايت و مرکب
نمود خامه تو فعل خنجر و زوبين
ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا
سخا و طبع تو در عشق خسرو و شيرين
در آفرينش اگر مرکبي شدي اقبال
به نام جاه تو بوديش داغ گرد سرين
وگرنه مهر فراوان شدي و اين نه رواست
به نقش نام تو زادي ز کان و کوه نگين
درنگ حزم تو در مغز کوه گيرد جاي
شتاب عزم تو بر پشت باد بندد زين
اگر بسنجد حلم تو را سپهر کند
ز کوه قافش پا سنگ پله شاهين
دل ولي و عدوي تو را اميد و نهيب
که هست اصل حيات و ممات از آن و ازين
همي نوازد چون زير رود از زخمه
همي شکافد چون مغز سنگ از ميتين
اگر نباشد راي تو را سپهر دليل
وگر نگردد عز تو را ستاره معين
شکسته بيني جرم صحيفه گردون
گسسته يابي عقد طويله پروين
به قبض و بسط ممالک نديد چون تو ثقه
بحل و عقد خزاين نيافت چون تو امين
زبان بخت همي آفرين کند بر تو
که آفرين همه دشمنانت شد نفرين
بدين ثنا که فرستاده ام تو را زيبد
که تو ز خلق گزيني و اين ز حسن گزين
معاني هنرت داد فهم را تعليم
معالي شرفت کرد ذهن را تلقين
به فال اختر سعدست و نور چشمه مهر
به ارج زر عيارست و قدر در ثمين
يقين بداني چون بنگري که در هر بيت
يکانگي به هواي تو کرده شد تضمين
تو شاه محتشماني و از تو نستاند
عروس خاطر من جز رضاي تو کابين
شود به دولت مخصوص اگر شود مخصوص
به گاه انشاد از لفظ تو به يک تحسين
چنان کنم پس ازين مجلس تو در مه دي
که دشت گشته ست اکنون ز ماه فروردين
خداي داند گر آرزو جز اين دارم
که در دو ديده کشم خاک حضرت غزنين
ز لفظ و طلعت تو گرددم خوش و روشن
دو گوش صوت نيوش و دو چشم صورت بين
به مجلس تو که پيوسته جاي دولت باد
بيان کنم همه احوال خويش غث و سمين
بزرگوارا پشت زمين و روي هوا
به رنگ و بوي دگر شد ز دور چرخ برين
ز باد و ابر نشيب و فراز ساده و کوه
به رنگ ديبه روم است و نقش بيرم چين
چمان تذروان بر فرش هاي بوقلمون
نوان درختان در حله هاي حورالعين
به باغ عاشق و معشوق را چو مست شوند
همه شکوفه و سبزه ست بستر و بالين
نثارها ز دل و جان و طبعت آوردند
نشاط و لهو و طرب لاله و گل و نسرين
به شادکامي بنشين و زاده انگور
بخواه و بستان از دست بچه تسکين
به صف و جرم هوا و به بوي مشک تبت
به رنگ چشم خروش و به طبع ماء معين
لطيف باده شادي ز دست لهوستان
لذيذ ميوه نهمت ز شاخ دولت چين
ز قدر و قدرت بر تارک سپهر خرام
به فرو بسطت بر ديده زمانه نشين
همه سيادت و رز و همه سخاوت کن
همه سعادت ياب و همه جلالت بين
مخالف تو ز آفت چو باد سرگردان
منازع تو ز انده چو آب رخ پرچين
ز من ثنا و ز لفظ مميزان احسنت
ز من دعا و ز لفظ مسبحان آمين