شب سياه چو برچيد از هوا دامن
زدوده گشت زمين را ز مهر پيرامن
ز برگ و شاخ درختان که بر زمين افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهي بتواني از زمين چيدن
نسيم روح فزاي آمد از طريق دراز
به من سپرد يکي درج پر ز در عدن
اگر چه بود کنارم ز ديدگان دريا
بماند خيره در آن درج هر دو ديده من
چگونه دري بود آنکه بر لب دريا
همي نديدم جز جان و ديدگانش ثمن
يکي بهار نو آيين شکفت در پيشم
که آنچنان ننگاريد ابر در بهمن
همي به رمز چگويم قصيده اي ديدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
حقيقتم شد چون گرد من هوا و زمين
ز لفظ و معني آن شد معطر و روشن
که هست شعر رشيدي حکيم بي همتا
به تيغ تيز قلم شاعري بلند سخن
به وهم شعرش بشناختم ز دور آري
ز دور بوي خبر گويدت ز مشک ختن
چو باز کردم يک فوج لعبتان ديدم
بديع چهره و قد و لطيف روح و بدن
چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلي
چوتخت ديبه مدفون به خوبي او احسن
چو آسماني پر زهره و مه و پروين
چو بوستاني پر لاله و گل و سوسن
به ديده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همي شد ازو آستين و پيراهن
زدود طبع مرا چون حسام را صيقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
ز بهر جانم تعويذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ريمن
زهي چو روز جواني ستوده در هر باب
زهي چو دانش پيري گزيده در هر فن
سخن فرستم نزد تو جز چنين نه رواست
که زر و آهن ما را تويي محک و مسن
مرا جز اين رخ زرين ز دستگاه نماند
وگرنه شعري نبودي ز منت پاداشن
به شعر تنها بپذير عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نيکخواه سپهر و نه کارساز زمن
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزايد و کاهد به روز و شب غم و تن
نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تير اندهان جوشن
ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بيداري
همه شبم مژگان ايستاده چون سوزن
چو فاخته نه عجب گر همي بگريم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن
بنفشه کارد بر من طپانچه همي
چو سان نرويدم از ديدگان همي روين
بقاي مورد همي خواستم ز دولت خويش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن
رميده گشتند از من فريشته طبعان
تبارک الله گويي نيم جز اهريمن
ز پيش بودم بيم اميد دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن
نه دشمن آيد زي من نه من روم بر دوست
که اژدهايي دارم نهفته در دامن
دو سر مر او را بر هر سري دهاني باز
گرفته هرسر يک ساق پاي من به دهن
به خويشتن بر چون پيچد و دهان گيرد
چنان بپيچم کم پر شود دو رخ ز شکن
گزند کرد نيارد مرا که چون افسون
همي بخوانم بر وي مديح شاه ز من
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهيم
که چرخ و خورشيدش تخت زيبد و گرزن
شنيده بودم کوهي که دارد آهن را
نديده بودم کوهي که داردش آهن
در آن مضيقم آنجا که تابش خورشيد
نيارد آمد نزديک من جز از روزن
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن
بايستاده و بنشسته پيش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو يار نيک لگن
من اين قصيده همي گفتم و همي گفتم
چگونه هديه فرستم به بوستان راسن
که اوستاد رشيدي نه زان حکيمانست
که کرده بودي تقدير و برده بودي ظن
حکيم نيست که او نيست پيش او نادان
فصيح نيست که او نيست نزد او الکن
همي بخواهم ز ايزد به روز و شب به دعا
که پيش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن
در استقامت احوال زود بنمايد
مرا همايون ديدارش ايزد ذوالمن
ز بس که گفتي اشعار و پس فرستادي
بضاعتي ز سمرقند به ز در عدن
شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پيرامن
همه زباني هنگام شعر گفتن از آن
که در شنيدن آن گوش گرددم همه تن
بداد شعرت از طبع آگهي ما را
چنانکه بوي دهد آگهي ز مشک ختن
بسان فاخته گشتم که شعرهاي تو را
همي سرايم و طوق هوات در گردن
چو ز آرزوي تو من شعر خود همي خوانم
شود کنارم پر در ز ديده و ز دهن
مرا که شعر تو اي سيدي توانگر کرد
که هر زمانم پر در همي کند دامن
چو سنگ و آهن داريم طبع هايي سخت
همي بداشتم از وي سخن به حيلت و فن
شگفت نيست کزين کارگاه زايد شعر
که آب و آهن زايد ز سنگ و از آهن
مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن
يگانه بنده شاهم گزيده چاکر او
ازوست عيشم صافي و روز ازو روشن
همي بتابم از حضرتش چو ماه سما
همي ببالم در خدمتش چو سرو چمن
به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن
ز من نثاري پندار و هديه انکار
هر آن قصيده که نزديک تو فرستم من
نکو بخوان و بينديش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن
چو در و گوهر در يک طويله جمعش کن
چو زر و سيمش هر جايگاه مپراکن