ستايش ابونصر منصور

چون نهان گشت چشمه روشن
خاک را تيره گشت پيرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گريبان چرخ تا دامن
از نهيب شب دراز و سياه
برميده کواکب از مسکن
متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزيده نجم پرن
هست ديوار و بام را گويي
از سياهي شب درو روزن
شب تاريک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خويش
در غم آن نگار سيم ذقن
گشته از ضعف همچو بي تن جان
مانده بر جاي همچو بي جان تن
مونسم شمع و هر دو تن گريان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشک او بر مثال زر عيار
اشک من از قياس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح مي سرايم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنکه در آفرينش عالم
غرض او بد ز ايزد ذوالمن
از پي طبعش آفريده نشاط
وز پي مدحش آفريده سخن
آسمان گر ز همتش بودي
گشتي ايمن ز قحط و آز زمن
زادي از بوستان ز زر ترنج
رستي ا ندر چمن ز سيم سمن
اي گزيده چو علم در هر باب
وي ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مديحت مرا فصيح کند
حشمت تو مرا کند الکن
گر به خدمت همي کنم تقصير
تات بر من تبه نگردد ظن
که همي من به خود بپردازم
از بلاي زمانه ريمن
دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پيراهن
دوستان چون جفا کنند همي
من چه اميد دارم از دشمن
گر چه دورم ز مجلس ساميت
من ازين بخت و دولت توسن
همچو قمري به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
مي سرايم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشيد
تا دهد زيب باغ را سوسن
دست تو سوي جام هاي نبيد
چشم تو سوي لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگير
بيخ بخل از زمين آز بکن