مدح سيف الدوله محمود بن ابراهيم

اين نعمت و اين رتبت و اين خلعت سلطان
فرخنده کند ايزد بر خسرو ايران
محمود براهيم شهنشاه جهانگير
آن داده يزدان و دل ديده شاهان
رادي که چو او ابر نبارد که مجلس
گردي که چو او شير نباشد گه ميدان
شيريست که تيغست و را ناخن و چنگال
ابريست که زرست ورا قطره باران
اي آنکه بر گرز تو مغفر نه چو مغفر
اي آنکه بر تيغ تو خفتان نه چو خفتان
تو سيفي و از تست نگه داشتن دولت
بر ملک نباشد به جز از سيف نگهبان
در بزم تو را معجزه عيسي مريم
در رزم تو را معجزه موسي عمران
گفت تو ولي را به گه جود حياتست
تيغ تو عدو را به گه کوشش ثعبان
شاها تو سليماني و در دولت و ملکت
هر مرکب شبديز تو چون تخت سليمان
فرمان تو بر خلق روانست هميشه
بر خلق جهان جمله روان بادت فرمان
او چوب روان داشت تو را کوه روانست
او تخت يکي داشت تو را باره فراوان
افعال تو نيکوست به هر حال چو دولت
خلق تو ستوده ست به هر جاي چو ايمان
هر دل که شود خسته تير غم و اندوه
جز راي تو او را نکند دارو و درمان
هر جاي که نام تو رسد در همه گيتي
گر چند، خرابست شود يکسره عمران
هرگز نرسد فتنه بر آن بقعت شاهي
آباد بر آنجاي که از روضه رضوان
تعويذ کند گيتي هر نامه که آن را
محمود براهيم بود بر سر عنوان
موجود شد و بهري از آن آمد باقي
وانگاه مرکب شد ازو اين چار ارکان
چون جنبش و آرامش تو کينه و مهرست
هر چار پديدار شد از قدرت يزدان
اين خاک گران آمد و آن باد سبک شد
اين آب روان آمد و آن آتش سوزان
فاني شود از قهر تو و کين توزين روي
از آب همه ساله شود فاني و ويران
آرام تو بربايد بر جنبش تو زين
از باد همي خاک شود عاجز و پژمان
زيرا که گه رزم بجنبي سوي حمله
جنبان شود از مرکز تا تارک کيوان
آن چار دگرسان نشود آري هرگز
اين چار طبايع نشود هيچ دگرسان
اين بنده چو در مجلس مدح تو سرايم
گر سحر شود بر شعرا گردد تاوان
هر بيت که چون تير به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پيکان
سحرست خداوندا در مدح تو شعرم
زيرا که همي عالم ازو گردد حيران
با اين همه عاجز شدم از مدح تو شعرم
زيرا که همي عالم ازو گردد حيران
دانم که چو من عاجزم از مدحت تو کس
مدح تو نگويد به سزا در همه گيهان
اي خلعت فرخنده تو را وصف چه گويم
کت گشت فزون مرتبت از خسرو ايران
افزون نشود جاه تو گر مدح تو گويند
ور مدح نگويندت نقصان نشود زان
اي شاه تو خورشيدي و خورشيد چنانست
نز مدح زيادت شود و نز ذم نقصان
آراسته گشتي بتن شاهي کو را
ناورد و نيارد به جهان همتا دوران
اي شاه همه شاهان زيبنده شاهي
زيبد که نينديشي از گنبد گردان
تو خسرو کيهاني وز شادي تو خلق
شادند تو زيني که همي باشي شادان
داني که خداوند جهان سلطان از تو
شادست و تويي معجزه او را برهان
يک ذره تهي نيست ز مهر تو تن او
جانست ورا مهر تو شايسته دو چندان
آن کن که بود در همه سال سوي تو
خلعت پس يکديگر چون قطره باران
خرم شدي و تازه ازين خلعت عالي
خرم شود از ابر بلي دايم بستان
تا از فلک گردان خورشيد بتابد
وافزون شود از تابش او گوهر درکان
بادي تو چو خورشيد وز تو نيز خزاين
راننده کان گشته پر از گوهر الوان
فرمانت روا باد ابر عالم و بر تو
ميمون و همايون باد اين خلعت سلطان