مدح عمادالدوله ابوسعد بابو

نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غاليه شم
چو بود عارض تو لاله طبيعي رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبيعي خم
بهاري روي تو از زلف تو فزون گشته ست
بهاي ديبا آري فزون شود ز علم
ز خون دلها خطي نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد يارم از آنک
مهت ز جمع عبيدست و گل زخيل خدم
شکيب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
يکي فزون نشود تا يکي نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آيدم چو باران نم
ستام شب را خيري کند به طرف سرشک
چو زير زين کشد او پشت باره ادهم
همي به حيرت و حسرت زنم دمي که زنم
از آنکه باز پسين دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مايه همه سعد
که هديه است ز گردون و تحفه عالم
مضاي عزمش بر روي باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهي فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بناي ملک به حد حسام و نوک قلم
تويي که رادي و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نياز و به عدل دست ستم
ديم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بيش نباشد هميشه همه ز ديم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنماي وجودست و پيشواي عدم
بود زباني و هستت صدف زمانه بلي
تو بوده اي غرض از گوهر بني آدم
به پيش نور ضمير تو ملک را مظلم
به نزد حل بيان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتيجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کين تو دم
نساختندي در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتي مهر تو در ميانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نيمه گردد زو ناچکيده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خيزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نيست ازين طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آيد و محکم
همي به وصف تو جنبد ضميرم اندر دل
همي به مدح تو گردد زبانم اندر فم
هميشه تا ز عدو در عقود هست نشان
هميشه تا ز طمع بر طبايعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد اميد
اميد را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخاي عرب
کفايت تو سمر گشته چون دهاي عجم
به شکر و مدحت تو تيز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سير کرده آز شکم