هم در ثناي آن شهريار

اي اختيار ايزد دادار ذوالجلال
تاج از تو با شرف شد و تخت از تو با جمال
مسعود شهرياري کز فر عدل تو
بر ملک روزگار چو نام تو شد به فال
کرده نهال جاه تو را دست مملکت
آورده بار عدل و سخا شاخ اين نهال
گويد تو را زمانه و خواند تو را فلک
برجيس با سعادت و خورشيد بي همال
غران هزبر بر کند از حشمت تو چنگ
پران عقاب بفکند از هيبت تو بال
شبع سبع گذشت که جان عدوت خورد
زان پس که بود بر تن و بر جان او وبال
آورد چند مژده شمال امان تو را
از ملک بي کرانه و از عمر بي زوال
شاها به حال بنده مادح نگاه کن
کز روزگار بروي شوريده گشت حال
تا کرده چرخ موکب دولت ز من تهي
نالم همي ز انده چون مرکب از دوال
شصت و دو سالگي ز تن من ببرد زور
زان پس که بود در همه ميدان مرا مجال
اندک شدست صبرم و بسيار گشته غم
از اندکي دخل و ز بسياري عيال
آرام و خور به روز و شب از من جدا شدست
از هول مرگ دشمن و از بيم قيل و قال
ورچه تنم به ضعف شد از رنج هر زمان
آيد همي قويترم اين شعر با کمال
شير مصاف رزمم و پر دل ترم ز شير
وز بيم ياوه گويان بد دل تر از شکال
از چند گونه بطلان بر من نهند و من
زان بيگنه که باد زبان حسود لال
من خود ز وام ها که درو غرقه گشته تن
با دهر در نبردم و با چرخ در جدال
شاها اگر بخواهد راي بلند تو
از کار اين رهي بشود وهن و اختلال
از نان و جامه چاره نباشد همي مرا
اين هر دو مي ببايد گر نيست جاه و مال
در آرزوي آنم کز ملک وضعيتي
آرد به ربع برزگرم ده قفيز گال
کديه نبود خصلت بنده به هيچ وقت
هر چند شاعران را کديه بود خصال
هرگز نبود و نيز نباشد که باشدم
از منعمي درآمد و از مکرمي منال
جز در مدايح تو نخيزد مرا سخن
جز بر مواهب تو نباشد مرا سؤال
گر ز ابر آب خواهم و از آفتاب نور
چون بنگرم نباشد نزد خرد محال
چون ديگران توانگر گردم به يک نظر
از آن دهن مرفه گردم به يک مثال
روزي خلق گيتي اندر نوال تست
پاينده باد شاها در گيتي اين نوال
تا مهر و سرو باشد و باشد درين جهان
زين بر هوا شعاع و از آن بر زمين ضلال
ديدار تو چهر مهر منير از نجوم چرخ
ايام تو چو فصل بهار از فصول سال