چو روز روشن بنمود چهره از شب تار
زدود مهر ز آيينه فلک زنگار
چنان که نور ز رأي خدايگان جهان
بتافت مهر منير از سپهر دايره وار
شبي گذشت به من بر چو روي اهريمن
چو خط مرکز در خط دايره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشکيب شده
پديد کرد همه رازش آن دو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آيد پديد در شب تار
دلم چو دريا در موج کرده پيدا سر
به گاه موج ز دريا شود پديد شرار
مرا ز ديده روان خون و خواب رفته از آن
بلي ز رفتن خونست علت بيدار
جدا شده من از آن ماه خويش و گم کرده
ز من دلي به بيابان عاشقي هنجار
تنم به تير غمان کرده عشق او خسته
دلم به تيغ هوا کرده هجر او افگار
عياروار دل من ربود دلبر من
بلي ربودن باشد هميشه کر عيار
مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عيش من اي ملامت کار
مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشک چرا بود بايدم کمتر
که ناله گيرد چون او جدا شود از يار
نه کمترم به وفا داشتن من از قمري
که از فراق به گاه سحر بمويد زار
چو زير چنگ همه روز مدح او گويم
اگر چه گشتم چون زير چنگ زار و نزار
هميشه جويم همچون شراب شادي او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضاي او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برين دل من مهر مهر او تابد
درخت شادي و لهو و نشاط آرد بار
همي چه نالم چندين ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دير به شود بيمار
هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگويم نه بل هزار هزار
که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گيتي دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدايگان فلک همت ملک ديدار
امير غازي محمود سيف دولت و دين
بنام و سيرت و کنيت چو احمد مختار
خجسته نامش زيبنده بر کمينه ملک
چو نقش بر ديبا و چو مهر در دينار
شهنشهي که به شاهنشهي او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بي اجبار
شهي که هست کف و تيغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همي گشايد کشور همي ستاند ملک
به تيغ جان انجام و به گرز عمر اوبار
به بندگيش بزرگي همي شود راضي
به چاکريش زمانه همي دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بديدندش
به گاه آن که همي کرد با عدو پيکار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار
زمانه کرد همي مستي از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همي به روزي صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر ميان زنار
نه مر فضايل او را جهان دهد تفصيل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار
خدايگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالي دل صغار و کبار
اگر نکردي قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودي زينسان که هست با مقدار
اگر نگشتي نام تو در جهان ساير
جهان نبودي چونين که هست پر انوار
رکاب و پاي تو جوينده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هيبت تيغت رکاب او خلخال
شود ز بيم سنان تو ساعدش افگار
هميشه باشد نام ملوک زنده به شعر
وليک زند به نام تو بازگشت اشعار
شگفت نيست که مدحت همي بلند آيد
به دولت تو رهي را بلند شد گفتار
سخن به وزن درست آيد و به نظم قوي
چو باشدش هنر مرد پر خرد معيار
هميشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ايزد خورشيد روشن از شب تار
به کامگاري جز فرش خرمي مسپر
به شادماني جز دل به خرمي مسپار