ترکان که پشت و بازوي ملکند و روزگار
هستند گاه حمله بزرگان کارزار
گردان سرکشند و دليران چيره دست
شيران بيشه اند و پلنگان کوهسار
در دستشان کمان ها مانند ابرها
در زخم تيرهاشان باران تند بار
در چشم نيک خواهان رسته چو تازه گل
در جان بد سگالان رسته چو تيزخار
پولاد را به تيغ بسنبند گاه زخم
خورشيد را به تير بپوشند روز بار
باره برون جهانند از آتشين مصاف
بيلک برون گذارند از آهنين حصار
رحمت برين سران سرافراخته چو سرو
کاندر سراي ملک رزانند روز بار
رحمت برين يلان که به ميدان کر و فر
خيزند وقت حمله چو شيران مرغزار
جان بردن عدو را بسته ميان به جان
در پيش شهريار جهاندار کامگار
مسعود شاه مشرق و مغرب که دور چرخ
بر تاج او سعود کند هر زمان نثار
اي يافته سپهر ز تو قدر و مرتبت
وي کرده روزگار ز رأي تو افتخار
تو بدسگال مال وز کف تو روز بزم
چون بدسگال مال تو کم يافت زينهار
تيغ برهنه تو چنان يافت کسوتي
کان ملک را شعار بود عدل را دثار
تا عزم راه و قصد سفر کرده اي شدست
فصل خزان به خرمي فصل نوبهار
گردي روان به طالع ميمون و فال سعد
اقبال راهبر شده و بخت کامگار
بر تيز خيز کوهي تند سبک رکاب
رخشي چو باد در تک و چون چرخ در مدار
وين شاهزادگان که بديشان شدست باز
اصل بناي دولت و دين سخت استوار
با فر و جاه خسرو پرويز و کيقباد
با بأس و زور رستم و گيو و سفنديار
جمله تو را عزيزان چون جان و تن وليک
امر تو را به رغبت مأمور و جانسپار
در گرد چتر و رايت تو کرده تعبيه
شيران بي نهايت و پيلان بي شمار
خو کرده دستهاشان با لعب طعن و ضرب
خوش گشته گوشهاشان با بانگ گيرودار
يک شاهزاده را تو اگر نامزد کني
گويي که تخت قيصر و تاجش به حضرت آر
راند سپه به روم و کند روم را خراب
يک مه تو را ندارد بيش اندر انتظار
آراسته ست دولت و دين از تو تا به حشر
کايزد بهر دولت و دين کردت اختيار
شاها زمين هند به خون تشنه گشت باز
زينجا به سوي هند سپاهي کش ابروار
سيراب کن زمين را يک سر به تيغ تيز
هر سو ز خون فروران بر خاک جويبار
امروز بارد آنچه نباريد تيغ دي
امسال بيند آنچه نديدست هند پار
امروز بت پرستان هستند بي گمان
در بيشه ها خزيده و در غارها بشار
اکنون چنان در افتد در هند زلزله
کز هر سويي بلرزد هامون و کوه و غار
از بوم و خاک هند برويد نبات مرگ
وز جان اهل شرک برآيد دم و دمار
در هند بشکفاند آن تيغ برق زخم
هنگام کارزار به دي ماه لاله زار
بپراکند ز هول تو چون گرد هر سپاه
بشکافد از نهيب تو چون نار هر حصار
وز سهم آبرنگ حسام تو خسروا
آتشکده شود دل رايان گنگبار
از جمع بست پرستان وز فوج مشرکان
بانگ و نفير خيزد روزي هزار بار
گويند بازخاست ز جاي آن سپيد شير
کو را ز جان ياران باشد همه شکار
کردست عزم آن که بشويد ز کفر پاک
مرهند را به ضربت شمشير آبدار
در دست تو به حمله علم ها بکند باز
آن رخش باد سير تو و آن گرز گاوسار
وين هر دو را به کوشش ياري دهند نيز
آن رمح جان شکار تو و تيغ عمر خوار
از سطوت تو شرک بنالد چو رعد سخت
وز ضربت تو کفر بگريد چو ابر زار
گردد ظفر قوي و شود فتح زورمند
زان بيلک نحيف تو و خنجر نزار
گيرد زمين ز تيغ همه پاک رود خون
گردد فلک ز گرد هوا جمله بحر قار
اي جاه تو چو مهر ز رتبت فلک فروز
وي کف تو چو ابر به بخشش جهان نگار
تو سايه خدايي و خورشيد خسروان
جز تو که ديد هرگز خورشيد سايه دار
اختر کجا فروزان باشد به نقش مهر
شاهان به تو چه مانند اي شاه و شهريار
حقا که چون تو راد نديدست دور چرخ
والله که چون تو شاه نديدست روزگار
ديوان ملک بيش نيابد چو تو ملک
ميدان ملک بيش نبيند چو تو سوار
در جمله ملک بود تو را دايه زين سبب
گه بر کتف نشاندت و گاه با کنار
تا تيغ تيز مادر فتحست روز رزم
گردد به گاه زادن گريان و بي قرار
بر زادن فتوح قوي باد تيغ تو
تا هر زمانت فتحي زايد چو صد نگار
بادت خجسته عزم و ره نهمت و غزات
کام مراد تو همه حاصل ز کردگار
چرخت غلام وعمر به کام و زمانه رام
دولت رفيق و بخت معين و خداي يار