مرثيه عمادالدوله ابوالقاسم و گريز به ستايش سلطان ابراهيم

گمان بري که وفا داردت سپهر مگر
تو اين گمان مبر اندر وقاحتش بنگر
نهد چو چشمه خورشيد بچه اي در خاک
چو نوعروسان بندد ز اختران زيور
نه شرمش آيد ويحک همي ز کف خضيب
نه باک دارد از اکليل بر نهاده به سر
فغان ز آفت آن روشنان تاري فعل
همه مخالف يکديگر از مزاج و صور
سروي اين بره سالخورده بر گردون
به زخم تيزتر از حد رمح و تيغ و تبر
کدام قصر برآورده سر ز گاو فلک
که آن نه باز شد تا نکرد زير و زبر
دو پيکريست برين اژدهاي پيکرخوار
عزيز و خوار نخواهد گذاشت يک پيکر
مجوي خيره ز خرچنگ کژرو کژ چنگ
مسير راست گزين و مريز خون جگر
چه باشي ايمن ازين خفته در نخيز که هست
ستنبه شيري نعمت شکار عمر شکر
ز خوشه اي که برين مرغزار گردونست
چنانکه خواست به کوشش که هرگز بر
ترازوييست که آن را قضا همي سنجد
سبک به پله خير و گران به پله شر
بهش که بر سر تو کژدمي است زود گزاي
که گشت نيشش چون به زندگاني بر
از اين کمان کشيده چرا نداري باک
که تير ناوکش آسان کند ز کوه گذر
بزيست ماده درين بيشه دوازده بخش
که هست خرده بسي جان شير شرزه نر
بسا که تشنه ازين دلو خشک دولابي
چو آب خواست به زهر آب گشت کامش تر
ز ماهيي که درين آبگون بي آبست
بترس و او را خوني يکي نهنگ شمر
چو شوخ جانورانيم راست پنداري
نديده ايم حوادث نخوانده ايم عبر
چميده ايمن بعضي به صيدگاه بلا
نشسته بهري ساکن به زخم جاي خطر
بهايميم وخوشيم ني اين و نه آن
که در بهايم حزم است و درو حوش حذر
فساد چرخ نبينيم و نشنويم همي
که چشم ها همه کورست و گوشها همه کر
بسا کسا که مه و مهر باشدش بالين
به عاقبت ز گل و چوب گرددش بستر
چه فايده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر بانفاذ زخم قدر
اگر ز آهن و فولاد تفته حصن کني
چو حال آيد دست اجل بکوبد در
به روشني و به خوشي عيش غره مشو
که ظلمت از پس نورست و زهر زير شکر
دري که بر تو گشايد در هوا مگشاي
رهي که با تو نمايد ره هوس مسپر
دم تو ناگه خواهد گسست سخت مدم
بر تو دشمن خواهد درود رنج مبر
سپهر گشت دايه گريز ازين دايه
زمانه بودت مادر شکوه ازين مادر
به راهت اندر چاهست سر نهاده متاز
به جامت اندر زهرست ناچشيده مخور
عيار چرخ بگير و نهاد دهر ببين
بساط حرص به پيچ و لباس آز بدر
گمان يقين شد طبع تو را ميار مثل
خبر عيان شد چشم تو را مگوي سمر
اگر ز عبرت خواهي که صورتي بيني
به مرگ خاصه سلطان روزگار نگر
عماد دولت ابوالقاسم آنکه حشمت او
نهاد خواست جهان را همي نهاد دگر
برآمدش گه کين گرد تيره از دريا
بخاستش گه مهر آب روشن از آذر
به طوع هر که به خدمت نکرد چنبر پشت
به کره گردن او را کشيد در چنبر
نه لفظ همت او برده بود نام سپاس
نه چشم نعمت او ديده بود روي بطر
بزرگوارا بر هر کس از مصيبت تو
همان رسيد کز الماس تيز بر گوهر
بجست هوش دل از درد اين عظيم عنا
بخست گوش سر از رنج اين مهيب خبر
ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
همي بخيزد در ديده ها ز آب شرر
ز صولت تو نرستي هژبر آهن چنگ
ز هيبت تو نجستي عقاب آتش پر
فلک دعاي تو را همچو حرز داشت عزيز
جهان ثناي تو را همچو ورد خواند از بر
چو نيست لفظ تو رنجست گوش را ز سماع
چو نيست روي تو در دست هوش را ز بصر
دريغ روي تو از فرو نور چون خورشيد
دريغ قدر تو در برزو زيب چون عرعر
اجل براند سحر بر تو شام حور به غدر
چنانکه نيز نپيوست شام تو به سحر
نبود سودي جان تو را ز حمله مرگ
ز بيکرانه سلاح و ز بي عدد لشکر
اگر نه تير قضا بي حجاب سفتي جان
هزار جان گرامي فزون شديت سپر
چو ميل تو به سفر بود هم ز راه تو را
بزرگ همت تو داشت بر بزرگ سفر
تو آن بلند محل بودي و بزرگ عطا
که چرخ با تو زمين بود و بحر با تو شمر
صفات جاه تو را هندسي نکردي حد
خصال خوب تو را فلسفي نکردي مر
نه باک داشت همي خنجر تو از الماس
ببرد گوي همي باره تو از صرصر
نبود حزم تو ناگشته همنشين صواب
نخاست عزم تو نابوده همعنان ظفر
پس از وفات تو بازار نوحه گر دارد
چو در حيات تو بازار داشت خنياگر
سزد که هست ز تو ماتمي به هر خانه
که بود فضله انعام تو به هر کشور
به مجلس تو بريده نشد صله ز صله
به درگه تو گسسته نشد نفر به نفر
شريف صدر تو بودي ملاذ هر مفلس
رفيع رأي تو گشتي پناه هر مضطر
هنرنماي نبيند به از تو خواسته باش
سخن فروش نيابد به از تو مدحت خر
همه هنر بگذارد کنون هنرپيشه
همه ثنا بنوردد کنون ثناگستر
نه بيش يازد نيکو سخن به نظم و به نثر
نه بيش تازد صاحب غرض به بحر و به بر
نماند رزمي کان را سيه نشد شوکت
نماند بزمي کان را نگون نشد ساغر
روا بود که پس از روز تو نتابد مهر
سزا بود که پس از جود تو نرويد زر
پس از وفات تو از کاشکي چه خيزدمان
که در حيات تو سودي نبودمان ز مگر
عجب نباشد اگر صبر ما هزيمت شد
که آب ديده به پيکار او کشيد حشر
نه آگهي که عزيزان تو به ماتم تو
به چشم و سينه همه لاله اند و نيلوفر
سياه روزان چون بر تو ريختند سرشک
عجب نريخت سپهر و سيه نشد اختر
کدام تن که ازو اين فزع نبرد قرار
کدام دل که در او اين جزع نکرد اثر
به جايگاهي بودي ز کبريا و علو
که پايگاه نديدست وهم از آن برتر
نبود قطع تو در دانش فلک پيماي
نگشت مرگ تو در خاطر ستاره شمر
به نعمت تو که اين بس عظيم سوگندست
که اين خبر چو شنيدم نداشتم باور
که ديده بود که کوهي برآيد از بنياد
که گفته بود که چرخي در افتد از محور
چو شب سياه شود نور روز در تابش
چو خاک خشک شود آب بحر بي معبر
برو که روضه اقبال گشت پژمرده
برو که آتش اميد گشت خاکستر
مباد چرخ که با چون تويي کند پيکار
مباد دهر که بر چون تويي کشد خنجر
تو را کمال و هنر هيچگونه سود نداشت
که خاک و آب سيه بر سر کمال و هنر
بزرگي تو بماند و تو رفتي و عجبست
که کس عرض را قايم نديد بي جوهر
بناي سنت پيغمبر از تو بود آباد
بود شفيع تو پيش خداي پيغمبر
همه جهان را سيراب داشتي به عطا
به روز محشر سيراب گردي از کوثر
نبود چون تو نشگفت از آنکه چون تو نبود
که پرورنده تو بود شاه دين پرور
ظهير دولت و دين بوالمظفر ابراهيم
که دين و دولت ازو يافتند زينت و فر
به عدل شاهيش آراسته ست هر بقعه
به نام فرخش افروخته ست هر منبر
فلک نيارد هرگز چنو فلک همت
جهان نبيند هرگز چنو جهان داور
سپهر داد بدو ملک تا به جاويدان
خداي ملک بدو وقف کرد تا محشر
فداي جاهش جاه همه جهان يکدست
نثار جانش جان همه جهان يکسر