باز در مدح او

از جور زمانه را جدا کرد
با عدل به لطفش آشنا کرد
آن شاه که تخت مملکت را
چون چشمه مهر پرضيا کرد
عادل ملکي که ايزد او را
بر جمع ملوک پيشوا کرد
ياري کردش خداي بر ملک
کو ياري دين مصطفي کرد
ده شير به رزم يک زمان کشت
ده گنج به بزم يک عطا کرد
اي شاه تو را خدا بي چون
بر خلق زمانه پادشاه کرد
بر لوح نوشت نام ملکت
بر ملک تو لوح را گوا کرد
روي همه خسروان تو را ديد
تاج همه خسروان تو را کرد
خورشيد ملوکي و شکوهت
عمر همه خسروان هبا کرد
تأييد تو خاک درگه تو
در گيتي اصل کيميا کرد
اقبال تو گرد موکب تو
در ديده ملک توتيا کرد
کين توز آب آتش افروخت
مهر تو سموم را صبا کرد
چون گردون گشت با تو يکتا
در پيش تو پشت را دوتا کرد
هر طبع که بود کم توانست
اوصاف تو در خور سزا کرد
هر وهم که هست کي تواند
در بحر مديحت آشنا کرد
اي شاه جهان فلک ندانست
آنگاه که بر تنم جفا کرد
چون ديد مرا به خدمت تو
دانست که آن جفا خطا کرد
آنست رهي که از دل و جان
گاهيت دعا و گه ثنا کرد
همواره ثنات بر ملا گفت
همواره دعات در خلا کرد
يک مجلس اگر نگفت مدحت
در مجلس ديگرش قضا کرد
لفظ تو چو نام بندگان برد
نام رهي از ميان رها کرد
مرحوم تر از همه مرا ديد
محروم تر از همه مرا کرد
انديشه مرا به حق ايزد
کز لذت خواب و خور جدا کرد
هر بنده که از تو حاجتي خواست
آن حاجت راي تو روا کرد
پس راي تو بنده را فراموش
از بهر خداي را چرا کرد
باقي بادي که عدل را چرخ
در ملک تو سايه بقا کرد