باد خزان روي به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خميده چو کمان برکشيد
سر ما از کنج کمين برگشاد
از چمن دهر بشد نااميد
هر گل نورسته که از گل بزاد
شاخک نيلوفر بگشاد چشم
بيد به پيشش به سجود ايستاد
قمري از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فرو ايستاد
باد شبانگاه وزيد اي صنم
باده فراز آر هم از بامداد
جوي روان سيمين گشته ز آب
برگ رزان زرين گشته ز باد
باده فراز آريد اي ساقيان
همچو دو رخساره آن حورزاد
شعر همي خوانيد اي مطربان
رحمت بر خسرو محمود باد
شاه اجل خسرو گردون سرير
سيف دول خسرو خسرونژاد
آن که بدو تازه شده مملکت
وانکه بدو زنده شده دين و داد
آنکه به گه کوشش چون روستم
آنکه به گه بخشش چون کيقباد
آنکه چنو ديده عالم نديد
وانکه چنو گردش گردون نزاد
کرد چه کردي نکند هيچ کرد
راد چو رادي نکند هيچ راد
شاهان باشند به نزديک او
راست چنان چون به بر باز خاد
آن که چو جام مي بر کف نهند
شاهان از نامش گيرند ياد
حمله او کوه ز جا برکند
ور بودش ز آهن و پولاد لاد
اين شه و شاهي ز تو با رسم و فر
وي ملک و ملک ز تو با نهاد
تا به جهان اندر شاهي بود
جان و دلت باد همه ساله شاد
هر که تو را دشمن بادا به درد
وآن که تو را دوست به شادي زياد
هر چه بگويم ز دعا کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد