جهان را عقل راه کاروان ديد
بضاعتهاش خوان استخوان ديد
همه ترکيب عمرش در فنا يافت
همه بنياد سودش بر زيان ديد
خرد خيره شد آنجا کز جهالت
گروهي را ز صانع بر گمان ديد
چرا شد منکر صانع نگويي
کسي کو کالبد را عقل و جان ديد
چنان چون بيني اندر آئينه روي
بد و نيک جهان چشمم چنان ديد
بسي چشم سرم ديد آشکارا
دو چندان چشم سر اندر نهان ديد
ز تاريکي و محنت آن نديدم
که بتوانند مردان جهان ديد
اگر به بينم از هر کس عجب نيست
به تاريکي فراوان به توان ديد
ز سر من از آن دشمن خبر يافت
که بر رويم ز خون دل نشان ديد
گل زردم به رخ بر غم از آن کاشت
که از چشمم دو جوي آب روان ديد
سبک در بوته زد مسکين تنم دست
که بر گردن گنه بار گران ديد
ز ناشايست کردن شرمش آمد
که بر دو کتف خود بار گران ديد
فراوان بي خرد کاندر جهان او
غم و شادي ز لعل اين و آن ديد
خرد آن داشت کو نيک و بد خويش
ز ايزد ديد نه از آسمان ديد
گل بي خار اندر گلشن دهر
به چشم تيز بين کي مي توان ديد