زيور آسمان چو بگشايند
کله هاي هوا بيارايند
کوه را سر به سيم درگيرند
دشت را رخ به زر بيندايند
زنگ ظلمت به صيقل خورشيد
همچو آئينه پاک بزدايند
صبر از اندوه من فرار کند
اين بکاهند و آن بيفزايند
اختران نور مهر دزديدند
زان بدو هيچ روي ننمايند
مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همي پديد آيند
بيني اندر سپيده دم به نهيب
که ز لرزه همي نياسايند
ايستاده همه ز بهر گريز
رايت آفتاب را پايند
در هزيمت ز نور و تابش او
هر چه دريافتند بربايند
اي عجب گوهران نيک و بدند
نه به يک طبع و نه به يک رايند
مهترند آنچه زان گران دستند
کهترند آنچه زان سبکپايند
طالع از ارتفاع شب گيرند
همه را همچو شب همي زايند
پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوي هر دو نگرايند
همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالايند
چون سنان ها زدوده اند و ازين
بر دل و بر جگر نبخشايند
در نظر ديده هاي مارانند
خلق را زان چو مار بفسايند
گر چه ما را چو مار حله دهند
روزي آخر چو مار بگزايند
نتوان جست از آنچه پيش آرند
کرد بايد هر آنچه فرمايند
زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسايند
هر چه پيراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پيرايند
گاه در روي اين همي خندند
گاه دندان بر آن همي خايند
از پي اين عبير مي بيزند
وز پي آن حنوط مي سايند
دورها چرخ را بپيمودند
قرن ها نيز هم بپيمايند
نکنند آنچه راي و کام کسي است
زانکه خود کامگار و خود رايند
قطره اي آب و خاک را ندهند
تا به خون روي گل نيالايند
گنه و عذرشان خردمندان
نه بگويند و هيچ نستايند
خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشايند
خيز مسعود سعد رنجه مباش
همچنينند و همچنين بايند
همه فرمان بران يزدانند
تا نداني که کار فرمايند