امير غازي محمود راي ميدان کرد
نشاط مرکب ميمون و گوي و چوگان کرد
زمين ميدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گيتي راي نشاط ميدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه دوران کرد
ز بيم آنکه رسد گوي شاه بر خورشيد
به گرد تاري خورشيد روي پنهان کرد
چو ديد گردون دوران شاه در ميدان
همي نيارد آن روز هيچ دوران کرد
چو هاله گاه شهنشاه اوج گردون بود
گذار گوي ز چوگان بر اوج کيوان کرد
به سم مرکب روي سپهر تاري کرد
به زخم چوگان چشم ستاره حيران کرد
چو ديد چوگان مر شاه را چو غران شير
به دستش اندر خود را چو مار پيچان کرد
چو ديد شاه چو پيچنده مار چوگان را
نشاط و رامش و شادي هزار چندان کرد
اگر نه مرکب ميمونش هست بادبزان
چرا به رفتن با باد عهد و پيمان کرد
مگر نگين سليمان به دست خسرو ماست
که چون سليمان مرباد را به فرمان کرد
چرا سليمان خود نام مهر سيفي داشت
که باد چونان فرمانبري سليمان کرد
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم مرکب که پيکرش بيابان کرد
بسا شها که به گشت او ز دوستي ملک
بسا امير که با رأي شاه عصيان کرد
به تير شاه مر اين را چو تير بي پر کرد
به تيغ باز مر آن را چو تيغ بي جان کرد
عجب مدار که محمود سيف دولت و دين
به بخت و دولت عالي چنين فراوان کرد
در آنچه جست همه خشندي سلطان جست
هر آنچه کرد ز بهر رضاي يزدان کرد
ايا شهي که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه راي تو مر ملک را به سامان کرد
هر آن کسي که همي کينه جست با تو به دل
نه دير زود که بخت بدش پشيمان کرد
تو آن جوادي شاها که آز گيتي را
سخاوت تو بدست فنا گروگان کرد
هميشه جايگهت بوستان دولت باد
که دولت تو جهان را بسان بستان کرد