سپاه ابر نيساني ز دريا رفت بر صحرا
نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دريا
چون گردي کش برانگيزد سم شبديز شاهنشه
ز روي مرکز غبرا به روي گنبد خضرا
گهي ماننده دودي مسطح بر هوا شکلش
گهي ماننده کوهي معلق گشته اندر وا
چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نيساني
گل از گلبن همي تابد بسان زهره زهرا
از اين پر مشک شد گيتي وزآن پر در همه عالم
از اين پر بوي شد بستان وزآن پر نور شد صحرا
گهي چون تخته تخته ساده سيم اندر هوا بر هم
گهي چون توده توده سوده کافور بر بالا
گهي ماننده خنگي لگام از سر فرو کنده
شده تا زنده اندر مرغزاري خرم و خضرا
گهي برقش درخشنده چو نور تيغ رخشنده
گهي رعدش خروشنده چو شير شرزه در بيدا
فلک در سندس نيلي هوا در چادر کحلي
زمين در فرش زنگاري که اندر حله خضرا
زمين خشک شد سيراب و باغ زرد شد اخضر
هواي تيره شد روشن جهان پير شد برنا
کنون بيني تو از سبزه هزاران فرش ميناگون
کنون بيني تو از گلبن هزاران کله ديبا
زمين چون روي مه رويان به رنگ ديبه رومي
هوا چون زلف دلجويان به بوي عنبر سارا
ز پستي لاله شد خندان چو روي دلبر گلرخ
ز بالا ابر شد گريان بسان عاشق شيدا
ز خندان لاله شد گيتي چو خلق خسرو مشرق
ز گريان ابر شد دنيا چو طبع خسرو دنيا
ملک محمود ابراهيم مسعود بن محمود آن
که هستش حشمت جمشيد و قدر و قدرت دارا
بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه
بدو دولت شده عالي بدو ملکت شده والا
نتابد آفتاب کين او هرگز بر آن کس کو
بيابد از درخت نعمت او سايه نعما
چو ابر دولت مهرش بقا بارد گه مجلس
چو باد هيبت و کينش فنا آرد گه هيجا
از اين گردد بهار و گل به سرخي چون رخ ناصح
وزان برگ خزان گردد به زردي گونه اعدا
شب نيکو سگال او شده چون روز رخشنده
چنان چون روز بدخواهش شده همچون شب يلدا
خيال خنجر او را شبي مه ديد ناگاهان
به هر ماهي شود آن شب مه از ديدار ناپيدا
ايا شاهي خداوندي جهانگيري جهانداري
که گشته همت تو آسمان عالم عليا
به تيغ اي شه جدا کردي بنات النعش را از هم
به تير و ناوک و بيلک به هم بردوختي جوزا
ببرد تيغ تو خارا بدرد تير تو سندان
نه سندان پيش آن سندان نه خارا پيش آن خارا
بهاران آمد و آورد باد و ابر نيساني
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بويا
نسيم باغ شد بيزان به بستان عنبر اشهب
بحار بحر شد ريزان به صحرا لؤلؤ لالا
به پيروزي و بهروزي نشين مي خور به کام دل
به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا
ز دست دلبر گلرخ دلارامي پري چهره
عياري ياسمين عارض نگاري مشتري سيما
همايون باد نوروزت که بر گيتي همايون شد
از آن فرخنده ديدار و همايون طلعت غرا
تو بادي شادمان دايم مبادا هرگزت خالي
نه گوش از نغمه رود و نه دست از ساغر صهبا