از بس که چهره سوده تو را بر در آفتاب
بگرفته آستان تو را بر زر آفتاب
از بهر ديدنت چو سراسيمه عاشقان
گاهي ز روزن آيد و گاه از در آفتاب
گرد سر تو شب پره شب پر زند نه روز
کز رشگ آتشش نزند در پر آفتاب
گر پا نهي ز خانه برون با رخ چه مهر
از خانه سر بدر نکند ديگر آفتاب
گرد خجالت تو نشويد ز روي خويش
گردد اگر چه ريگ ته کوثر آفتاب
از بس فشردن عرق انفعال تو
در آتش ار دود به در آيد تر آفتاب
گوئي محل تربيت باغ حسن تو
معمار ماه بوده و برزيگر آفتاب
آئينه نهفته در آئينه دان شود
گيرد اگر به فرض تو را در بر آفتاب
از وصف جلوه قد شيرين تحرکت
بگداخت مغز در تن بي شکر آفتاب
گر ماه در رخت به خيانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر آفتاب
نعلي ز پاي رخش تو افتد اگر بره
بوسد به صد نياز و نهد بر سر آفتاب
از رشک خانه سوز تو اي شمع جان فروز
آخر نشست بر سر خاکستر آفتاب
صورت نگار شخص ضمير تو بوده است
در دوده سر قلمش مضمر آفتاب
نبود گر از مقابله ات بهره ور کز آن
پيوسته چون هلال بود لاغر آفتاب
در آفتاب رنگ ز شرم رخت نماند
مثل گل نچيده که ماند در آفتاب
در روز ابر و باد کرائي برون ز فيض
از ابر و ماه بارد و از صرصر آفتاب
بهر کتاب حسن تو بر صفحه فلک
مي بندد از اشعه خود مسطر آفتاب
ترتيب چون بساط نشيب و فراز چيد
شد ز ورق جمال تو را لنگر آفتاب
اي خامه نيک در ظلمات مداد رو
گر ذوق آيدت به زبان خوشتر آفتاب
بنگار شرح گفت و شنيدي که مي کند
بر آسمان طراز سر دفتر آفتاب
دي کرد آفتاب پرستي سؤال و گفت
وقتي که داشت جلوه برين منظر آفتاب
از گوهر يگانگي ار کامياب نيست
پس دارد از چه رهگذر اين جوهر آفتاب
دادم جواب و گفتم ازين رهگذر که هست
جاروب فرش درگه پيغمبر آفتاب
مهر نگين حسن تواش خواندي نه مهر
کردي اگر خوشامد من باور آفتاب
گر از تنور حسن تو انگشت ريزه اي
بر آسمان برند بچربد بر آفتاب
فرداست کز طپانچه حسنت به ناظران
روئي نموده چون گل نيلوفر آفتاب
در روضه اي اگر بنشاني به دست خويش
نخلي شکوفه اش بود انجم بر آفتاب
از نقش نعل توسن جولانگرت زمين
گشت آسمان و انجم آن اکثر آفتاب
گنجي نهاد حسن به نامت که بر سرش
گرديد طالع از دهن اژدر آفتاب
در پاي صولجان تو افتاد همچو گوي
با آن که مهتريش بود در خور آفتاب
هنگام باد روي تو بر هر چمن که تافت
گلهاي زرد را همه کرد احمر آفتاب
مه افسر غلاميت از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش معجر آفتاب
بشکست سد شش جهت و در تو مه گريخت
چون مهره اي برون شد از ششدر آفتاب
بهر قلاده هاي سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشته زر گوهر آفتاب
نعلين خود دهش به تصدق که بر درت
در سجده است با سر بي افسر آفتاب
بيند زمانه شکل دو پيکر اگر به فرض
خيزد ز خواب با تو ز يک بستر آفتاب
آخر زمان به حرف مساوات اگر چه گشت
هيهات آتشي تو و خاکستر آفتاب
شب نيست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ زهره خنياگر آفتاب
ريزد به پاي امت او اشگ معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر ازو تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف ساغر آفتاب
از حسن هست اگرچه درين شعر خوش رديف
زينت ده سپهر فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد اندکي شود
بي جوهر از قوافي کم زيور آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که سوده است
بر خاک پاش ناصيه انور آفتاب
شاه رسل وسيله کل هادي سبل
کز بهر نعت اوست برين منبر آفتاب
يثرب حرم محمد بطحائي آن که هست
يک بنده بر درش مه و يک چاکر آفتاب
بالائيان چه خط غلامي بوي دهند
خود را نويسد از همه پائين تر آفتاب
از بنده زادگانش يکي مه بود ولي
ماهي که باشدش پدر و مادر آفتاب
نعل سم براق وي آماده تا کند
زر بدره بدره ريخته در آذر آفتاب
بي سايه بود زان که در اوضاع معنوي
بود از علو مرتبه مشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبرياي اوست
مجمر فروز بال ملک مجمر آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستريست چرخ
يک اخگر اندران مه و يک اخگر آفتاب
تا شغل بندگيش گزيد از براي خويش
گرديد بر گزيده هفت اختر آفتاب
خود را بر آسمان نهم بيند ار شود
قنديل طاق درگه آن سرور آفتاب
هر شب پي شرف زره غرب مي برد
خاک مدينه تا بدر خاور آفتاب
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد براي مشعله ديگر آفتاب
يک ذره نور از رخ او وام کرده است
از شرق تا به غرب ضياگستر آفتاب
شاه شتر سوار چو لشگرکشي کند
باشد پياده عقب لشگر آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش نمي شمرد
هرگز نمي نهاد به سر مغفر آفتاب
در کشوري که لمعه فرو شد جمال او
باشد شبه فروش در آن کشور آفتاب
از خاک نور بخش رهت اين صفا و نور
آورده ذره ذره به يکديگر آفتاب
يا سيدالرسل که سپهر وجود را
ايشان کواکب اند و تو دين پرور آفتاب
يا مالک الامم که به دعوي بندگيت
بنوشته از مبالغه صد محضر آفتاب
آن ذره است محتشم اندر پناه تو
کاويخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدايتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبود رهبر آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت
گاهي نمايد اکبر و گه اصغر آفتاب