گرت هواست که دايم درين وسيع فضا
بود قضا به رضايت بده رضا به قضا
هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضي
خدا بهر چه نه راضي بود مباش رضا
مريض جهلي از آن کت هوس بود نشکيب
که جز غذاي مضر نيست مرضي مرضا
نشان رخصت عيشت نويسد ارشه دل
طلب نماي ز دستور عقل هم امضا
بگرد مفسد مسري مرض مرو که مدام
مريض مهر الهيست را ده مرضا
ز صولت صمدي باش همچو بيد ز باد
مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا
چو بي گمان اجلت مي رسد تو آب کسي
رضا نجسته مخور بر اميد استرضا
مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام
شکسته در کله چرخ بيضه بيضا
چنان به خلق به آهستگي بزي که زند
فرشته بر تو برين بام چرخ کوس وفا
ز شش جهت نکشي دردسر اگر نکشي
نفس مبند درين هفت گنبد مينا
فراز قاف قناعت گر آشيان سازي
فروتني نکشد پشه تو از عنقا
مباش عاشق افراط و مايل تفريط
کزين دو خصلت بد خسروان شوند گدا
نکوترين صور در معاشت از کم و بيش
توسطت که بخيرالامور اوسطها
ولي ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر
که قطره اي ز کف ممسکت شود دريا
گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر
تو چون حلاوه فروشي مباش سرکه نما
اگر نهي قدمي بي رضا دوست بنه
هزار بار جبين بر زمين به استعفا
به آب حلم بشو روي تابناک غضب
چو آتش تو نيايد به هيچ رو اطفا
به هيچ خلوتي از روي راز خلق مشو
نقابکش که محال است در زمانه خلا
به باغ روي کسي کز محرمات بود
چو محرمان مبر آهوي چشم را به چرا
مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع
که او عقيم نما جادوئيست تفرقه زا
به پاي نفس جنون پيشه بند محکم نه
که اين سرآمد ديوانه ايست سلسله خا
نظر به پوش ز خوان طمع که مائده ايست
پر از گرسنه ربا طعمه هاي جوع فزا
به دست صبر ز خالق نعيم باقي گير
بخوان خلق بناني مشو بنان آلا
به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو يلي
که کس بر آن نکند غير بانک واويلا
بگرد قلعه دين آن چنان حصاري بند
که عاجز آيد از آن صد هزار قلعه گشا
به تازيانه همت براق سان برسان
کميت نفس به ميدان عالم بالا
براي عزم تو زين بسته اند بر فرسي
که هست غاشيه اش چرخ را کتف فرسا
تو پاي خود به رکابي رسان که چون مه نو
بود بنعل سمندت فرشته ناصيه سا
فکن گذار به جائي که نعل اگر فکند
تکاور تو مکرر شود هلال سما
گرت هواست ز شاخ بلند گل چيدن
مکش ز زير قدم بوته هاي خار جفا
دلير باش که صبرآزمائي است غرض
تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا
به درد کو مرض خود که درد چاربريست
به داغ سوزنشان و به زخم ريش دوا
چو گيردت تب شهوت به نيش نهي بزن
رگ هوس که بود فصد ماحي حما
بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد
رسد ز سير رياض دگر به برگ و نوا
ازين منازل اسفل چنان گذر که شود
نزول گاه تو اين طرفه غرفه اعلا
نه آن چنان که قدم زين سرا نهي چو برون
کني سراي دگر را ز نوحه نوحه سرا
متاز در عقب عيش دنيوي که هم اوست
برنده تو بسوي عقوبت عقبا
چه حرص معصيت اين که هيچ صيد گنه
نمي شود ز کمند تعلق تو رها
به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است
که شرب آب به طبع مريض استسقا
ز نشئه هاي جزا غافلي و ميسازي
مفرح گنه خويش را تمام اجزا
فغان از آن که شود نشئه بقا آخر
دمند بهر جزا صور نشئه اخرا
تو با بضاعتي از طاعت ريائي خويش
کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا
چنان خجل ز احد سر برآوري ز لحد
که بيشتر کني از حشر دوزخ استدعا
چو از عدم بوجود آمدي خطا پيشه
اگر به خطه اولا روي بود اولي
نعوذبالله اگر خود ز بيشه امروز
کنند بهر تو آماده توشه فردا
کلاه ترک به دست نصيحتت بر سر
چنان نهم که تو را يک سر است و صد سودا
سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهي
که چون حباب هوا در سري و سر به هوا
رياي محضي و محض ريا و هر عملي
که بي رياست به کيش تو باطل است و هبا
اگر برابر مردم به طاعتي مشغول
نماز مغربت ار طول مي کشد به عشا
و گر نمي کني از نقص دين نماز تمام
نگشته در ته پاي تو گرم روي روا
عبارت تو به شکل نخست بدشکلي است
پي فريب به رخ بسته برقع زيبا
به صورت دوم آن زشت روي بي شرم است
که خويش را کند از پرده افکني رسوا
به هيچ فعل دني ننگرم ز افعالت
که نايدم به نظر ديگري از آن ادنا
دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت
نه وعده اي ز عطا و نه مژده اي ز سخا
نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهي
به خلوتي که تو داني از آن شود دانا
ز بس که خوف بري از سياست قروقش
ز بس کزو بودت بيم در خلا و ملا
به آب لب نکني تر زتاب اگر سوزي
بنان بنان ننهي گر شوي ز ضعف دوتا
ولي ز فعلي اگر آفريدگار ملوک
دهد به منع تو فرمان به وعده هاي عطا
تو را ز دست نيامد که در شب ديجور
به حيله جنبش موئي ازو کني اخفا
ز شيشه هاي هوس از شراب کم حذري
ز بس که پر بودت کاسه سر شيدا
چنان قروق شکن او شوي که پاي نهد
به سبزه پدر خويش طفل ناپروا
چنين شعاري و اسلام شرم دار اي نفس
اگر رسي به جزا واي بر تو روز جزا
دگر به بزم شه اندر سلوک خويش نگر
ببين که طاعت او مي کني چگونه ادا
که موي بر بدنت از ادب نمي جنبد
مگر بر رعشه ز خوف وي وز فرط حيا
به صد هزار تعشق به جاي مي آري
هزار حکم اگر بر تو مي کند اجرا
چو برگ بيد زبانت ز بيم مي لرزد
به عرض حاجتي از خود چو ميشوي گويا
به آن شهي که شهان آفريدگان ويند
چو در نماز سخن مي کني صباح و مسا
ببين که صد يک آن بيم هست در دل تو
به آن ادب نفسي مي شوي نفس پيما
به خويش هست گمانت که هرگز آن خدمت
ملول ناشده آورده اي تمام به جا
اگر بساط ريائي نبوده گسترده
ز سرعتت متميز شدست دست از پا
از بن شعار تو صد ره صنم پرستي به
که با ملک به خلوصي و با خدا به ريا
روايت است که عبدالله مبارک داشت
هواي سرو قدي از بتان مه سيما
شبي که بود چنان برف از آسمان باران
که بر عباد پس از توبه رحمت مولا
شبي که استره آبدار سرما بود
به دست باد ز رخسار مرد موي ربا
به پاي منظر وي آنقدر به پاي استاد
که شد بلند ز هر سو نداي حي علي
گمان به بانگ عشا برده بود تا در ديد
رسانده بود به عيوق شاه صبح لوا
ز جان غريو برآورد و بانگ زد بر نفس
که اي ز بوالهوسي ننگ کافر و ترسا
گر از شبي دو نفس مي کني به طاعت صرف
نمي شوي نفس نفس را سکون فرما
هلاک سوره کوچکتري که زود ترک
ز امر حق بگريزي چو مجرم از ايذا
ور آيدت به زبان سوره قريب به طول
به آن رسد که کني از ملال جبه قبا
ز شام تا سحر امشب براي بي خبري
ستاده اي نه ز سر باخبر نه از سرما
عجب تر آن که شبي رفته و تو يک ساعت
خيال کرده اي از شغل عشق وسوسه زا
به گفت اين وره قبله حقيقي جست
نشان حسن ازل را به چشم سر جويا
بسي نرفت که ديدند خفته در چمنش
مگس نموده بر او از جوانب استيلا
گرفته ماري از اخلاص نرگسي به دهن
ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا
تو هم اگر به خود افتي ز کوي بوالهوسي
شوي رهي و کني دامن مجاز رها
تو هم به شهد حقيقت اگر لب آلائي
کند هواي مگس راني تو بال هما
در آخر سخن اي نطق بهره اي برسان
به آن بهار هوس زان نصيحت عظما
الا يگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس
فروغ نسل محقر چراغ دوده ما
ايا نتيجه آمال کز برادر من
تو مانده اي به من اندر امل سراي بقا
به نفس اگرچه خطائي که در نصايح تند
ز روي قصد تو بودي مخاطبش همه جا
بيا که ختم نصيحت کنم به حرف دگر
به شرط آن که به سمع رضا کني اصغا
قدم نهاده اي اندر رهي که وادي امن
دروست منحصر اندر منازل اولا
به قطع پانزدهم منزلي در آن وادي
که بر تو نيست گرفتي ز کج روي قطعا
ز چار منزل ديگر چو بگذري و کني
به باج خانه تکليف خيمه ها برپا
وزان تجارت کم مدت سبک مايه
اثر ز سود و زيان عمل شود پيدا
پي حساب تو خواهند طرح کرد به حکم
محرران فصول عمل مفصل ها
که گر خوري لب ناني بر آن شود مرقوم
و گر کشي دم آبي در آن بود مجرا
غرض همين که چو فارغ شوي ز شغل و عمل
تو را به فاضل و باقي دهند اجر و جزا
پس از تو گر عملي سر زند که به نشود
به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا
نه به بود که ز باقي به قيدهاي اليم
تن الم زده فرسايدت هلال آسا
جزاي بد عملي نيست تازيانه و چوب
که سوز آن بود امروز به شود فردا
جزاي بد عملي تابه ايست تابيده
تن تو ماهي آن تابه خالدا ابدا
نه آنقدر ز مکافات مي دهم بيمت
که بندي از رخ رحمت به ياس چشم رجا
نه آنقدر دلت از عفو مي کنم ايمن
که کم زند در طوف دل تو خوف خدا
به صد ثواب ازو گر چه ايمني غلط است
به صد هزار خطا نااميديست خطا
کسي که سجده او نارواست در کيشش
هزار باره ازو حاجتش شده است روا
تو کز سعادت اسلام بهره اي داري
عجب که تشنه روي از کنار بحر عطا
گناه بنده نادم ز فعل نامرضي
اگر بزرگ تر از عالم است و مافيها
فتد به معرض عفو غفور چون شويد
به آب توجه رخ معصيت کماي رضا
ولي بدان که گناه و خطاي توبه پذير
ز غير حق خدا خارج است و مستثنا
چو يافت موعظه اتمام سعي کن که تمام
بياد داري و آري تمام عمر به جا
کشي هزار زيان گر يکي ازين سخنان
رود زياد تو تا وقت رفتن از دنيا
به قصد تزکيه نفست از نصيحت و پند
چو گشت خاتمه ياب اين قصيده عزا
به عهد کردم از آن ذکر دايمش تاريخ
که دايم اين بودت ذکر در خلا و ملا
دگر تو داني و رايت که رايت فکرت
بلند شد به مناجات حي بي همتا
بزرگوار خدايا که ذات بي چونت
که بسته عالميان را زبان ز چون و چرا
به کنز مخفيت آن شاهد نهفته جمال
که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا
به اسم اعظمت آن گنج بي نشان که اگر
فتد به دست نهد غير پا بکوي فنا
به آن گروه که از انقياد فرمانت
به جنس خاک نکردند از سجود ابا
به انبياي اولوالعزم خاصه پاد شهي
که راند رخش عزيمت بر اوج او ادنا
به اولياي ذوالحزم خاصه کراري
که بر تو نقد بقا مي فشاند روز دغا
بلابه لب لبيک گوي کعبه روان
به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا
به مجرمان پشيمان که از حيا سوزند
اگر کنند سر از بهر معذرت بالا
به تائبان موفق که در رسند به عفو
ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا
به بيگناهي زندانيان شحنه عشق
به بي نشاني سرگشتگان دشت بلا
به پاکدامني عاشقان عصمت دوست
که جيب خاطرشان کم کشيده دست هوا
به گريه هاي زمان غريو خيز وداع
که سنگ را اثر آن درآورد به بکا
به آب چشم يتيمان چهره گرد آلود
که تاب ديدنشان ناورد دل خارا
به بي زباني طفلان مضطرب در مهد
که دردشان نپذيرد ز نطق بسته دوا
به مادران جگرگوشه در نظر مرده
که از فلک گذرانند بانگ واولدا
به آن کثير عيالان بينوا که مدام
خيال بيع مصلي کنند و رهن ردا
بسوز قافله مبتلا به غارت جان
که آهشان نگذارد گياه در صحرا
بدرد پرد گياني که دست حادثه شان
کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا
به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور
که روي خواب نبينند در شب يلدا
به غازيان مجاهد که در تکاور شوق
کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا
بهر چه نزد تو دارد نشان خير و بهي
بهر که پيش تو از اهل عزتست و بها
که چون لواي شفاعت نهي به دوش نبي
دواني اهل گنه را به ظل آل عبا
چنان کني که شود محتشم طفيل همه
يکي ز سايه نشينان آن خجسته لوا
که جرم کافر صد ساله مي توان بخشيد
به يک شفاعت او يا رسول اشفعنا