جان بر لب و ز يار هزار آرزو مرا
بگذار اي طبيب زماني باو مرا
زين تب چنان ره نفسم تنگ شد که هيچ
جز آب تيغ او نرود در گلو مرا
آن بلبلم که جلوه آتش گل من است
در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا
از طره دو تا به دو زنجير بسته است
چون شير وحشي آن بت زنجير مو مرا
خوي بد است مائده حسن را نمک
زين جاست حرص ديدن آن تندخو مرا
ذرات من ز مهر تو مهر خالي نمي شوند
گر ذره ذره ميکني از فتنه جو مرا
در عاشقي مرا چه گنه کافريدگار
خود آفريده عاشق روي نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود
افراخت سر به سجده آن خاک کو مرا
تا آمدم به سجده سلمان جابري
نايد به کس دگر سر همت فرو مرا