شماره ٥٠٩: چنان مکن که مرا هم نفس به آه کني

چنان مکن که مرا هم نفس به آه کني
جهان بيک نفس از آه من سياه کني
ز بزم ميروي افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکيه گاه کني
به رخصت تو مفيد نمي شود چشمت
که عالمي بستان و يک نگاه کني
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوش تر از آن
عزيز کرده نگاهي که گاه گاه کني
شکسته طرف کله مي رسي و مي رسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کني
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهي که تفاخر به اين سپاه کني
چرا من اين همه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش به فرياد دادخواه کني
تو گرم ناشده برقي و برق خرمن سوز
شوي چو گرم چه با جان اين گياه کني
به پيش بخشش او محتشم چه بنمايد
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کني