پند گوي تو چه ها تا به تو فهمانيده
کز منت باز به اين مرتبه رنجانيده
ز آتش سرکش قهرت ز تو رو گردانست
عاشق روي ز شمشير نگردانيده
زان نگه قافله صبر گريزان وز پي
مژه ها تيغ در آن قافله خوابانيده
مژه بيش از مدد ابرويش از دل گذران
تير پران و کمان گوشه نجنبانيده
چه روم بي تو به گشت چمن اي حور که هست
باغ گل در نظرم دوزخ تابانيده
مي کشم پاي ز هنگامه عشقت که فراق
سخت چشم من ازين معرکه ترسانيده
محتشم شمع صفت چند بسوزي مروي
خويش را کس به عبث اين همه سوزانيده