شماره ٤٥٠: مدعي در مجلسم جا مي دهد پهلوي تو

مدعي در مجلسم جا مي دهد پهلوي تو
تا شود آگاه اگر ناگاه بينم روي تو
از خطايي گه گهم بنواز در پهلوي خويش
تا به تقريب سخن چشم افکنم بر روي تو
نيست رويت در مقابل ليک مي گويد به من
صد سخن هر جنبشي از گوشه ابروي تو
غير نگذارد که گردم با سگانت آشنا
تا شوم رسوا اگر گردم به گرد کوي تو
باد را نگذارد از تدبير در کويت رقيب
تا نيارد سوي من روز جدائي بوي تو
راز چون گوئي به کس رشگم کند کز شرح آن
بي زبان با من بگويد نرگس جادوي تو
بر سخن دارند گوش اصحاب و دارد محتشم
چشم در وقت سخن بر چشم مضمون گوي تو