فغان که همسفر غير شد حبيب و برفت
مرا گذاشت درين مملکت غريب و برفت
چو گفتمش که نصيبم دگر ز لعل تو نيست
گشود لب به تبسم که يا نصيب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود
به خنده گفت که فکر رخ حبيب و برفت
چو گفتمش که مرا کي ز ذوق خواهد کشت
نويد آمدنت گفت عنقريب و برفت
رقيب خواست که از پا درآردم او نيز
مرا نشاند به کام دل رقيب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان
که دست شست ز درمان من طبيب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل
گذاشت خواري هجران به عندليب و برفت