داردم در زير تيغ امروز جلاد فراق
تا چه آيد بر سرم فردا زبيداد فراق
بود بنياد طلسم جسم من قائم به وصل
ريخت ذرات وجودم را ز هم باد فراق
من که بودم مرغ باغ وصل حالم چون بود
با دل پرآرزو در دام صياد فراق
وصل خود موکب روان کرد اي رفيقان کو دگر
دادرس شاهي که پيش او برم داد فراق
داشتم در زير بار عشق کاري ناتمام
چرخ گردون را تمام اما بامداد فراق
خانه تن شد خراب از سستي بنياد وصل
واي گر جان يابد استحکام بنياد فراق
محتشم دل بر هلاکت نه که صد ره خوش تر است
وحدت آباد فنا از وحشت آباد فراق