شماره ٥٤: من و ديدن رقيبان هوسناک تو را

من و ديدن رقيبان هوسناک تو را
رو که تا دم زده ام سوخته ام پاک تو را
من که از دست تو صد تيغ به دل خواهم زد
به که بيرون فکنم از دل صد چاک تو را
تا به غايت من گمراه نميدانستنم
اينقدر کم حذر و خود سر و بي باک تو را
ترک چشمت که دم از شير شکاري ميزد
اين چه سر بود که بربست به فتراک تو را
قلب ما صاف کن اي شعله اکسير اثر
چه شود نقد بجز دود ز خاشاک تو را
هيچت اي چشم سيه روي ازو سيري نيست
در تو گور مگر سير کند خاک تو را
محتشم آنچه تو ديدي و تو فهميدي از او
کور بهتر پر ازين ديده ادراک تو را
کلامم مي کشد ناگه به جائي
که آرد بر سر نطقم بلائي