شماره ٤٧: چند چشمت بسته بيند چشم سرگردان من

چند چشمت بسته بيند چشم سرگردان من
چشم بگشا اي بلاگردان چشمت جان من
جان مردم را خراشيد آن که حک کرد از جفا
حرف راحت را ز برگ نرگس جانان من
تا چرا چشم تو پرخون باشد و از من پرآب
ميشود کور از خجالت چشم خون افشان من
گشت مژگان تو يکدم خون چکان وز درد آن
مانده تا روز قيامت خون فشان مژگان من
آن که از عين ستم زد زخم بر آهوي تو
مردم چشم مرا خون ريخت در دامان من
ناله ات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حيات و محتشم را زندگي
ريخت اي گل زان او بادا و دردت زان من