شماره ٤٢: دارم از دست تو بر سر افسر بي غيرتي

دارم از دست تو بر سر افسر بي غيرتي
مي برم آخر سر خود با سر بي غيرتي
سر چو نقش بستر از جا برندارد هرکه او
همچو من پهلو نهد بر بستر بي غيرتي
از جبينم کوکبي مي تابد و مي خوانمش
بنده داغ عشق و غيرت اختر بي غيرتي
هست در زير نگينم کشوري عالي سواد
نام او در ملک غيرت کشور بي غيرتي
در رياض وصل مي بينم بري از حد برون
بر نهال عشق خود اما بر بي غيرتي
بشکنيد اي دوستان دستم که تا بنشسته ام
بر در غيرت زدم صد ره در بي غيرتي
شاه غيرت گو که بنهد همچو ملک بي ملک
شهر دل را در ميان لشگر بي غيرتي
اي دل آتشپاره اي بودي تو در غيرت چرا
بر سر خود بيختي خاکستر بي غيرتي
يا مبر نام غزالان محتشم يا همچو من
نام ديوان غزل کن دفتر بي غيرتي