شماره ٣٢: چراغ خود دگر در بزم او بي نور مي بينم

چراغ خود دگر در بزم او بي نور مي بينم
بهشتي دارم اما دوزخي از دور مي بينم
به خشم است آن مه از غير و نشان تير خوفم من
که در دستش کمان خشم را پرزور مي بينم
نگه ناکردنش در غير خرسندم چسان سازد
که من ميل نگه زان نرگس مخمور مي بينم
به ساحل گر روم بهتر که درياي وصالش را
ز طوفاني که دارد در قفا پرشور مي بينم
هنوز از آفتاب وصل گرمم ليک روز خود
به چشم دور بين مثل شب ديجور مي بينم
براي غير گوري کنده بودم در زمين غم
کنون تابوت خود را بر لب آن گور مي بينم
چسان پيوند برد محتشم در نزع جسم از جان
ز دست او کنون خود را به آن دستور مي بينم