شماره ٢٤: اي فلک خوش کن به مرگ من دل يار مرا

اي فلک خوش کن به مرگ من دل يار مرا
دلگران از هستيم مپسند دلدار مرا
اي اجل چون گشته ام بار دل آن نازنين
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
اي زمانه اين زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحراي عدم گردان تن زار مرا
اي طبيب دهر چون تلخ است از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بيمار مرا
اي سپهر اکنون که جز در خواب کم مي بينمش
منت از خواب عدم به چشم بيدار مرا
اي زمين چون او نمي خواهد که ديگر بيندم
از برون جا در درون ده جسم افکار مرا
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
بر سر ميدان عبرت نصب کن دار مرا