شماره ٢٣: آزرده ام به شکوه دل دلستان خود

آزرده ام به شکوه دل دلستان خود
کو تيغ که انتقام کشم از زبان خود
تيغ زبان برو چو کشيدم سرم مباد
چون لاله گر زبان نکشم از دهان خود
انگيختم غباري و آزردمش به جان
خاکم به سر ببين که چه کردم به جان خود
از غصه درشتي خود با سگان او
خواهم به سنگ نرم کنم استخوان خود
جلاد مرگ گيرد اگر آستين من
بهتر که او براندم از آستان خود
خود را به بزمش ارفکنم بعد قتل من
مشکل که بگذرد ز سر پاسبان خود
بر آتشم نشاند و ز خاطر برون نکرد
آن حرفها که ساخته خاطر نشان خود
دايم به زود رنجي او داشتم گمان
کردم يقين به يک سخن آخر گمان خود
شک نيست محتشم که به اين جرم مي کنند
ما را سگان يار برون از ميان خود