سحر که ترک فلک تنگ بست خفتان را
ز خيل زنگي خال نمود ميدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمين چهره درخشان را
بتم درآمد و چون يک چمن بنفشه تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطي به گرد لبش ديدم ارچه در همه عمر
نديده بودم در شوره زار ريحان را
عرق نشسته به رويش چنانکه گفتي ابر
فشانده بر رخ گل قطرهاي باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طره و بر باد داده ايمان را
درست خاطر مجموع من پريشان شد
از آنکه ديدم آن زلفک پريشان را
دو زلف او چو دو زنگي غلام کشتي گير
که بهر کشتي بالا زنند دامان را
همي معاينه ديدم ز زلف و چهره او
که جبرئيل هم آغوش گشته شيطان را
به مغزم اندر از بوي زلف و کاکل او
گشوده گفتي عطار مشک دکان را
دو چشم او به زباني که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهاي پنهان را
درون ديده من عکس روي و قامت او
به سحر تعبيه کردند باغ و بستان را
دو مژه اش همه باريد بر دو چشمم تير
نديده بودم اينگونه تير باران را
زمان زمان به دلم مار شوق مي زد نيش
که يک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو مي کرد
که يک دو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ايستاده در انديشه تا چه چاره کنم
دل غريب و تن زار و چشم حيران را
نه حالتي که کنم منع بيقراري دل
نه حيلتي که کشم در کنار جانان را
به چاک پيرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سينه اش نظاره کنم
به نوک ناخن کاويدم آن گريبان را
به زير چشم سرين سپيد او ديدم
چنانکه بيند درويش گنج سلطان را
سخن صريح بگويم دلم همي مي خواست
که جان فدا کنم و بوسم آن دو مرجان را
ولي دريغ که سيمين رخان غلام زرند
رواج نيست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشيروار ز راه
پي اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنيا بشارت ده
که روزگار وفا کرد عهد و پيمان را
بگفتمش چه بشارت چه روي داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آري برخيز روز تهنيت است
به شوق شعر برانگيز طبع کسلان را
به انتظار چنين روزي شد سه سال که تو
به جان خريدي چندين هزار خسران را
امير ديوان شد مرزبان خطه فارس
به مدحش از گهر آکنده ساز ديوان را
چو اين شنيدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ايوان را
همي چه گفتم گفتم سپاس يزدان را
که داد فر ايالت امير ديوان را
به حکم شاه برانگيخت بر ايالت فارس
جناب مير اجل ميرزا نبي خان را
بزرگوار اميري که با کفايت او
به آبگينه توان خرد کرد سندان را
هژبر زهره دليري که با حمايت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گيتي را
فناست تيغش از آن تيز کرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خليفه است عصاي کليم عمران را
به بادپا چو نشيند به رزم پنداري
عنان باد به چنگست مر سليمان را
بدان رسيده که با راي گيتي افروزش
به مهر و مه نبود احتياج گيهان را
ز بسکه در و گهر ريخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوهه رخش
به کوه جودي بينند ابر نيسان را
زهي وجود تو کادراک آدمي زين بيش
شناخت مي نتواند عطاي يزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طينتي موجود
خداي از دو جهان برگزيد انسان را
ببوي آنکه شود ميخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کيوان را
نخست جود ترا آفريد بار خداي
قواي غاذيه زان پس بداد حيوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرونشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخاي تو ژاله انگيزد
محيط وار به موج آورد بيابان را
چو روزنامه خلقت نگاشت کلک قضا
به نام نيک تو زينت فزود عنوان را
خديو را چو تو فرمانبري بود زانرو
غلام خويش نمايد خطاب خاقان را
سپهر گردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوي مطيعست خم چوگان را
بزرگوار اميرا رسيده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نه سپهر دامان را
به موکب تو جنيبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق يکران را
ز گلرخان پريچهره محفلي سازم
که کس نبيند ازين پس بهشت رضوان را
گهي بچينم از روي اين شقايق را
گهي ببويم از بوي آن ضميران را
گهي ببينم صدره به يک نظر اين را
گهي ببوسم صد جا به يک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوايي آغازم
که غيرت آيد بر من هزار دستان را
ز گوهري که به مدح تو پرورد خردم
گواژه رانم پروردهاي عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقاي عمر تو تا آن زمان که بارخداي
بهم نوردد طومار دور دوران را