در ستايش شاهزاده رضوان و ساده فريدون ميرزا طاب ثراه مي فرمايد

اي ترک من اي بهار جان افزا
برقع بکش از رخ بهشت آسا
کز باغ بهشت نوبهار اينک
هموار فرو چميد زي دنيا
عيد عجمي به فر فروردين
در سبزه گرفت ساحت غبرا
بست ابر سپيد کله بر گردون
زد لاله سرخ خيمه بر صحرا
دامان چمن از آن پر از لؤلؤ
سامان زمين ازين پر از ديبا
از لؤلؤ آن چمن يکي مخزن
از ديبه اين زمين بتي زيبا
آن داده نشان ز مخزن قارون
اين برده سبق ز دفتر مانا
اندر دمن از شقيق و آذريون
وندر چمن از بنفشه و مينا
آورده برون بهار لعبتگر
از پرده هزار لعبت زيبا
نوشاد و حصار گشت پنداري
باغ از گل و سرو و سنبل بويا
ياني ز بديع نقش ديگرگون
بگرفت طراز خلخ و يغما
از کشي ايدون چو ترک يغمايي
هوش از سر بخردان کند يغما
هر صبح آرد صبا به پنهاني
بس نغز صور ز هر کران پيدا
يا ني گويي که صحف انگليون
در باغ همي پراکند عمدا
بازار ختن شدست پنداري
دشت و دمن از شواهد رعنا
بس نزهت و خرمي به لالستان
ماندست شگفت خاطر دانا
از جنبش باد طره سنبل
چون زلف تو حلقه زا و چين آرا
وز گريه ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دميده در پيدا
از خواب گران چو چشم بيمارت
بيدار شدست نرگس شهلا
از بس که نشيد مرغ گردون پوي
از بس که نسيم باغ عنبرسا
نک غلغله زا بود هوا يکسر
هان لخلخه سا بود زمين يکجا
اي ترک من اي بهار مشتاقان
بردار نقاب از رخ رخشا
تو عيد مني و نوبهار من
کز وصل تو پيرم و شوم برنا
پيش آي و درين بهار و فروردين
پرورده خم بريز در مينا
از بلبله سرخ مي بکش بکشد
بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا
ياقوت روان بريز در ساغر
ها قوت روان بگير از صهبا
چون کشتي ابر درفشان آيد
بر ساحل اين کبودگون دريا
کشتي کشتي گسارد بايد مي
اينست حکيم وقت را فتوي
خاصه که به فصلي اينچنين خرم
ويژه که ز دست چون تو مه سيما
گل شادي آر و فصل اندوه بر
مي عشرت بخش و تو روان بخشا
چند از غمت اي بت بهشتي رو
در تاب بود دلم جحيم آسا
زان سلسله ات که هست پر حلقه
چون زلزله ام هميشه پر غوغا
پيش آي و به عنف بوسه مي درده
پاکوب و به جهد باده مي پيما
از بوسه و باده مي مکن ضنت
کاين هر دو من و تراست مستي زا
بستان و بده مر اين دو را چندان
بي چون و چرا وليکن و اما
کز نشوه و سکر باده و بوسه
بيخود افتيم هردو تن از پا
ما فتنه کشوريم و خفته به
فتنه در عهد خسرو والا
تو فتنه به روي دلفريبستي
من فتنه به نظم دلکش شيوا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در نزد ملک تبه شود فردا
فرمانده ملک جم فريدون شه
کافريدون و جمش کمين لالا
شاهي که به فر و فال دارايي
در هر دو جهان نيابيش همتا
بر پاکي طينتش هنر واله
بر پرچم رايتش ظفر شيدا
برقيست حسام او مخالف سوز
باديست سمند او جهان پيما
چون از بر رخش فتنه گيتي
چون در صف بار رحمت دنيا
دستش ابرست در گه ريزش
تيغش مرگست در صف هيجا
تارست سهيل و راي او روشن
دونست سپهر و قدر او بالا
حزمش ببرد ز نيشتر حدت
عزمش بدر آرد آتش از خارا
سر هشته روان به طاعتش گردون
بربسته ميان به خدمتش جوزا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در ذلت هرکه بر کشد طغرا
نه در يد اوست چرخ را قدرت
نه در رد اوست دهر را يارا
فوجش موجي بود مخالف کش
خيلش سيلي بود عدو فرسا
قدرش بدري که شوکتش پرتو
چهرش مهري که دولتش حربا
تيرش شيري که ناخنش فتنه
تيغش ميغي که قطره اش غوغا
گيتي مصرست و دشمنش فرعون
او موسي وقت و رمحش اژدرها
اي شاه فلک فخيم که قاآني
در پاي تو سوده فرق فرقدسا
آري به ره تو هرکه سايد سر
بر تارک نه فلک گذارد پا
عيد آمد و شد جهان فرسوده
در پيري همچو دولتت برنا
بر جاي سخن کنون نثارت را
پروين و سهيل دارم و شعرا
ارجو که ز پرتو قبول تو
چون مهر فلک شود جهان آرا
تا جرم قمر همي ستاند نور
از هور فراز گنبد مينا
در سايه ظل حق بود فرت
تابنده به برو بحر چون بيضا