مثنوي

الا اي نيوشنده هوشيار
يکي نغز گفت آرمت گوش دار
به گيتي بسي رفت گفت و شنيد
که تا آفرينش چسان شد پديد
به اندازه وهم خود هر کسي
سخن هاي بيهوده راند بسي
چو مرد از خرد ره نداند برون
خرد را شمارد همي رهنمون
گرش از خرد راه بيرون بدي
شناساييش لختي افزون بدي
نبيني مگر کودک شيرخوار
که بادام و جوزش نهي در کنار
ابا پوست بگذاردش در دهان
نداند که مغزش بود در ميان
همي خايد آن جوز و بادام را
به ناکام رنجه کند کام را
وليکن پس از يک دو سال دگر
که لختي شود دانشش بيشتر
چو بادام و جوزش نهي در کنار
شود مغز را زان ميان خواستار
بيندازد آن پوست را از برون
که تا مغز پيدا شود از درون
تو آن طفلي و وهم تو کام تو
زمين و زمان جوز و بادام تو
نبيني در آن بودني هاي نغز
همي پوست خايي ابر جاي مغز
مگر فيض عشقت شود رهنمون
که تا مغز از پوست آري برون
کس اين مغز را باز داند ز پوست
که با خويش دشمن شود بهر دوست
کسي پاگذارد درين دايره
کش از عشق در جان فتد نايره
کسي راز اين پرده داند درست
که بي پرده جان برفشاند نخست
تني گردد آگه ز سر خداي
که از جان و دل سر نمايد فداي
نينديشد از تيغ و تير و کمان
نپرهيزد از زخم گرز و سنان
ننالد گر از زخم تير درشت
شود تنش بر گونه خارپشت
نپرسد گرش تير و خنجر زنند
نترسد گرش پتک بر سر زنند
وگر خيمه سوزندش و بارگاه
نگردد ز سوز درون دادخواه
پسر را اگر کشته بيند به پيش
غم دل نهان دارد از جان خويش
وگر خسته بيند برادر به تيغ
ببندد زبان از فسوس و دريغ
وگر دختران بسته بيند به بند
و يا خواهران را سر اندر کمند
نگويد به جز شکر پروردگار
نمويد بر آن بستگان زار زار
وگر تير بارند بر پيکرش
همان شور يزدان بود بر سرش
وگر اسب تازند بر پيکرش
بجنبد ز شادي دل اندر برش
چنين درد در خورد هر مرد نيست
کسي جز حسين اهل اين درد نيست
نديدي که در عرصه کربلا
چسان بود صابر به چندين بلا
لب تشنه جان داد نزد فرات
چو اسکندر از شوق آب حيات
ز يکسو تنش گشته آماج تير
ز يکسو زن و خواهرانش اسير
زنان سيه پوش از خيمه گاه
سيه کرده آفاق از دود آه
ز يکسو بهشتي رخان دستگير
درون دوزخ و آهشان زمهرير
سکينه به زنجير و زينب به بند
رقيه بغل عابدين در کمند
چو برگ گل از غم خراشيده روي
چو اوراق سنبل پريشيده موي
رخ از خون چو تاج خروسان شده
نگارين چو کف عروسان شده
يکي را رخ از زخم سيلي فکار
يکي را کف از خون دل پر نگار
يکي را دو رخ نيلي از ضرب مشت
يکي را سر نيزه بالاي پشت
يکي ژاله پاشيد بر لاله برگ
يکي خسته عناب را از تگرگ
يکي بر رخ از زلف بگشوده تاب
چو دود پراکنده بر آفتاب
ولي اين همه زجر بي اجر نيست
که زخمي که جانان زند زجر نيست
مگر ديده باشي به عشق مجاز
که معشوق با عاشق آيد به راز
بخندد همي عاشق از زخم يار
کزين زخم زخمي قويتر بيار
وگر جز به عاشق نمايد ستم
دو چشمش شود خيره و دل دژم
به معشوق زيبا درشتي کند
بدان خوبرو ساز زشتي کند
پس ايدون ز آيين عشق مجاز
ز عشق حقيقي توان جست راز
که مشتاق يزدان بلاجو بود
خوشست از بلا چون بلازو بود
بلا هست تخم و ولاهست بر
به اندازه تخم خيزد ثمر
هر آنکس که افزون بلاکش بود
فزونتر دلش در بلا خوش بود
بلا کش زرست و بلا آتشست
زر پاک بيغش در آتش خوشست
حيات روان در هلاک تنست
از آن رو که جان را بدن دشمنست
نفرسايد ار دانه در زير خاک
نيارد در آخر ثمرهاي پاک
همان روشنست اين سخن نزد جمع
که از سوز دل سرفرازست شمع
همان آهنست آنکه انجام کار
به چنگال حيدر شود ذوالفقار
وليکن از آن پس که آهنگران
زنندش به سر بتکهاي گران
اگر خون نگردد غذا در جگر
ز ادراک در مغز نبود اثر
نه آن نطفه است آدمي را نخست
که بايد ز رجس تن خويش شست
کز اول شود خون به زهدان مام
از آن پس بنه ماه ماهي تمام
نه سنگست کاخر به چندين گداز
شود روشن آيينه دلنواز
ولي نيست او را بلا سودمند
که طينت بود زشت و نادلپسند
نه هر دانه يي ميوه تر دهد
نه هر ني به بنگاله شکر دهد
نه هر قطره يي در صدف در شود
نه هرگز رياحي بود حر شود
نه هر زن بود در سعادت بتول
نه هر مردي اندر شرافت رسول
نه هرکس که شد کشته در کربلا
بود در قيامت ز اهل ولا
بسي بد حسين نام در کوفيان
که شد کشته و شد به دوزخ روان
نه هرکس که او را بود نام نيک
بود در قيامت سرانجام نيک
بانوي شه قبله اهل حرم
گلبن رضوان گل باغ ارم
مهر فلک شيفته چهر او
زهره و مه مشتري مهر او
زلفش گردون و رخش آفتاب
موي همه چين و به چين مشک ناب
راهزن زهره دو هاروت او
لعل جگر خون ز دو ياقوت او
آينه حسن عروسان بکر
پرده نشين تر ز عروسان فکر
پردگيان فلکي برده اش
پرده نشينان همه پرورده اش
لعلش در پرده ره جان زده
پرده ياقوت به مرجان زده
در طرب قدش در بوستان
پرده قمري زده سرو روان
خواجه خاتون ختني روي او
ترک فلک خال دو هندوي او
تابستان چون به شميران چميد
در کنف خسرو ايران خزيد
روزي از بس که هوا گم شد
روهينا موم صفت نرم شد
خاطرش از گرما بيتاب گشت
ز آتش خورشيد گلش آب گشت
از پي راحت سوي سرداب شد
آهوي چشمش به شکر خواب شد
مطبخي از بهر طعام سره
داشت قضا را بره يي نادره
آهوي چين شيفته چشم او
نرم تر از موي بتان پشم او
دنبه او چون کفل گور نر
بلکه به نسبت قدري چرب تر
تالي مشک ختني پشک او
مغز جهان عطسه زن از مشک او
بي خبر از مطبخي آن شير مست
رسته شد از بند و به سرداب جست
بره به خلوتگه خورشيد شد
ثور به سر منزل ناهيد شد
خورشيد آرد به سوي بره روي
ليک نديدم بره خورشيد جوي
لاجرم آن بره آهو خرام
کرد چو در بنگه آهو مقام
چون بره کز گرگ فتد در گريز
هر طرفي آمد در جست و خيز
آهوي بزم ملک شير گير
آنکه کند شيران ز آهو اسير
کرد بدو رو که دليرت که کرد
راست بگو اي بره شيرت که کرد
تا که ترا گفت که شيدا شوي
در برگي گرگ زليخا شوي
عادت گرگان بهل اي شير مست
تا نرسد بر تو ز شيران شکست
غفلت خرگوشيت از سر بهل
همچو پلنگان چه شوي شير دل
شير نيي بگذر ازين فکر خام
کاهوي وامانده در آري به دام
شير شود صيد دو آهوي من
روبهکا خيره ميا سوي من
شير زنم اي بره شير مست
شير زنان را که کند زير دست
آن بره نازک نغز سره
مات شد از آن سخنان يکسره
بار دگر از دو لب نوشخند
خواست که سازد بره را گرگ بند
گفت که اي انسي وحشي خرام
چشم تو آورده ددان را به دام
چند در اين خانه چرا مي کني
جلوه درين طرفه سرا مي کني
بهر من اين خانه خريدست شاه
تا نبرد کس سوي اين خانه راه
فارغ از اندوه شد آمد شوم
روز و شب آسوده درا و بغنوم
خانه گر از تست من اينجا که ام
خفته به سرداب ز بهر چه ام
وز ز من اين خانه تو پس کيستي
جلوه کنان هر طرف از چيستي
بره کش از هوش تهي بود مغز
گوش فرا ده بدان گفت نغز
آن سخنان را چو ز خاتون شنود
يک دو سه عطسه زد و برجست زود
همچو کسي کز پي تقليد کس
بجهد و خنبک زند از پيش و پس
جست زهر سوي و همي زد عطاس
مهره درافکند تو گفتي به طاس
بانوي شه آهوک سيمبر
خيره شدش چشم پلنگي به سر
گفتش کاي بره ز بس ريمني
مانا کز تخمه اهريمني
روبهکا بس کن ازين مکر و بند
شير ژيان را چه کني ريشخند
خرس نيي خرسک بازي چرا
خصم نيي دوست گدازي چرا
اين همه تقليد چو عنتر چه بود
عسطه ئي مغز مکرر چه بود
تا که ترا گفت که موذي نيي
بره نيي لاشک بوزينه يي
عسطه زنان چند ز جا مي جهي
گه به زمين گه به هوا مي جهي
بس کن ازين گرگ دلي اي بره
چند به خورشيد کني مسخره
تا کي چون موش نمايي دغل
گربه حيلت بفکن از بغل
بار خدايي که ترا بره کرد
گرگ صفت از چه ترا غره کرد
الغرض از شوميت اي شوم بخت
من کشم اين لحظه ازين خانه رخت
اين تو و اين خانه و اين جايگاه
اين من و از کيد تو جستن پناه
سگ بسرايي چو نمايد قرار
نيست در آن خانه ملک را گذار
طوطي همدم نشود با غراب
شب چو درآيد برود آفتاب
گيرم اين خانه بهشتي بود
چون تو کني جاي کنشتي بود
گر تو درين خانه نمايي مقر
گر چه بهشتست نمايد سقر
جنت از آن گشته مهذب بسي
زانکه در او نيست معذب کسي
هر که به مردم برساند گزند
گرگش دان گرچه بود گوسفند
اي دل از معني هر قصه يي
کوش که باري ببري حصه يي
قصدم ازين قصه نبد يکسره
صحبت بانو و سرا و بره
بانو روحست و سرا روزگار
بره همان سيرت ناسازگار
جا چو کند سيرت بد در بدن
روح گريزد به ضرورت ز تن
کوش که از سيرت بد وارهي
تا به سراي ابدي پا نهي
هر که به جان سيرت بد ترک کرد
صحبت نيکان جهان درک کرد