در ستايش والي يزد علي خان خلف امير حسين خان نظام الدوله

بالاي تو سروست نه يک باغ نهالست
ابروي تو طاقست نه يک جفت هلالست
زلف تو شبست آن نه شبستان فراقست
روي تو گلست آن نه گلستان وصالست
يک زوج غزالست دو چشم تو نه حاشا
يک زوج کدامست که يک فوج غزالست
آن خلعت ديباست نه بل طلعت زيباست
آن دام خيالست نه بل دانه خالست
مويست ميان تو نه مو محض گمانست
هيچست دهان تو بلي صرف خيالست
گلگونه نخواهد رخ گلگون تو زنهار
گلگونه روا نيست بر آن گونه که آلست
رخسار تو تشنه است به دل بردن مانه
دلهاست بر او تشنه که او آب زلالست
حسن تو به سر حد کمالست نه حاشا
گامي دو سه بالاترک از حد کمالست
سر خط جداييست خط سبز تو زنهار
سرخط خداييست که اين حد جمالست
گويي که خوري باده بلي اين چه حديثست
پرسي که دهم بوسه نعم اين چه سؤالست
تا روي تو پيرامن موي تو نديدم
اقرار نکردم که ملک را پر و بالست
غمگين مشو ار وصف جمال تو نکردم
کز وصف تو مير جهان ناطقه لالست
ميري که بود حافظ زندان سکندر
وز حکم ملک ملک سليمانش مسخر
روي تو بهارست نگارا نه بهشتست
همشيره حورست نه فرزند فرشته است
در طينت تو کرده خدا دل عوض گل
وانگه به دل آب به مهتاب سرشته است
زلف تو عبيرست نه عودست نه دودست
جعد تو کمندست نه بندست نه رشته است
روي تو رسيدست به سر حد نکويي
ني ني که از آن حد قدمي چند گذشته است
بيناست خرد ليکن در عشق تو کورست
زيباست بهشت اما با حسن تو زشتست
زلفين تو گر تيره نمايد عجبي نيست
کز تابش خورشيد جمال تو برشته است
بايد که ز خط حسن تو بيرون ننهد پاي
من خوانده ام آن خط که به روي تو نوشته است
در عهد تو خورشيد کس از سايه نداند
کاو نيز شب و روز به دنبال تو گشته است
در بزم تو ره نيست ز بس خسته که بستست
در کوي تو جانيست ز بس کشته که پشته است
گويي که خدا چون دل بدخواه خداوند
در طينت تو تخم وفا هيچ نکشته است
آن کس که به دل مهر خداوند ندارد
بالله که علاجي به جز از بند ندارد