در ستايش شاهنشاه ماضي محمد شاه غازي طاب الله ثراه گويد

برشد سپيده دم چو ازين دشت لاجورد
مانند گردباد يکي طشت گرد گرد
مانند عنکبوتي زرين که بر تند
بر گنبدي بنفش همه تارهاي زرد
يا نقشبندي از زر محلول برکشد
جنبنده خارپشتي بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم يگانه را
با آنکه جفت نيست سزاوار ذات فرد
مي خواستم ز ساقي زد بانگ کاي حکيم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابي و هر جا تو با مني
روزست پس نبايد اصلا شراب خورد
گفتا گلي ببايد و ابري به روز مي
گفتم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خنديد نرم نرمک و گفتا به زير لب
کاين رند پارسي را نتوان مجاب کرد
القصه همچو لعل خود آن طفل خردسال
آورد لاله رنگ ميي پير و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهر کنار و بوس
با آن صنم فتادم در کشتي و نبرد
من مي ربودم از لب او بوسهاي گرم
او مي کشيد در رخ من آههاي سرد
مي گفت و همچو مينا مستانه مي گريست
چون جام باده با دل پرخون ز روي درد
کاي عضو عضو پيکرت از فرق تا قدم
بگشود چشم شهوت چون کعبتين نرد
تا کي هواي عشرت مدح ملک سراي
پيري بساط صحبت اطفال در نورد
برخيز و مدحتي بسزا گوي شاه را
تا آوري به وجد و طرب مهر و ماه را
تا کي غم بهار و غم دي خوريم ما
يک چند جاي غم به اگر مي خوريم ما
نز تخمه بهار و نه از دوده دييم
از چه غم بهار و غم دي خوريم ما
دانيم رفته نايد وز سادگي هنوز
هر چيز مي رود غمش از پي خوريم ما
درپاي خم بيا بنشانيم گلرخي
کاو هي پياله پرکند و هي خوريم ما
بوسيم پسته لب و بادام چشم او
تا نقل و مي ز چشم ولب وي خوريم ما
رنجيده شيخ ازينکه نهان باده مي خوريم
رنجش چرا به بانگ دف و ني خوريم ما
گويند عمر طي شود از مي حذر کنيد
از وجد آنکه عمر شود طي خوريم ما
مي چونکه يادگار جم و کي بود بيار
جامي که تا به ياد جم و کي خوريم ما
در کام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پياپي خوريم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق مي
گوييم لحظه لحظه که مي کي خوريم ما
زاينده رود آبش اگر مي شود کمست
يک روز اگر صبوحي در جي خوريم ما
ما را خيال خدمت شه مست مي کند
نه اين دو من شراب که در ري خوريم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسير عقل جوهر دانش جهان جود
اي زلف سنبلي تو که بر گل شکفته يي
يا اژدري سياه که بر گنج خفته يي
بر شاخ گل بنفشه نديدم که بشکفد
اينک بنفشه يي تو که بر گل شکفته يي
بر نار تفته دسته سنبل کسي نکشت
يک دسته سنبلي تو که برنار تفته يي
بر نار کفته حقه عنبر کسي نبست
يک حقه عنبري تو که بر نار کفته يي
ديدم ز دور در رخ تو آتشين دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفته يي
بازي و پرده بر رخ خورشيد بسته يي
زاغي و شاهباز به شهپر نهفته يي
نمرودي از جفا نه که ريحان خط گواست
بر اينکه تو خليلي و در نار رفته يي
چون دود و چون شبه سيهي و دل مرا
چون نار تفته يي و چو الماس سفته يي
چيزي ندانمت به جز از سايه بر زمين
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفته يي
پر فرشته يي ز چه آلوده يي به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رفته يي