در بعضي از فتوحات شاهزاده شجاع السلطنه گويد

خلق موتي را همين تنها نه احيا ساختند
هر گياهي را ز شادي خضر گويا ساختند
در هواي مهرگان هنگامه را کردند گرم
نوشدارويي براي دفع سرما ساختند
تا شود صادر به هر ملکي مسرت قدسيان
ز آفتاب و آسمان توقيع و طغرا ساختند
در ترازو از پي سنجيدن وزن نشاط
کفه جان را پر از کيل تمنا ساختند
اي عجبتر آنکه بي تأثير نفس ناطقه
آنچه در خورد بهار از صنع والا ساختند
از پي تفريح جانها ساقيان سيم ساق
بدر ساغر را پر از خورشيد صهبا ساختند
يا يد بيضاي موساي کليم الله را
مشرق اشراق نور طور سينا ساختند
بهر دفع ساحران غصه و غم گلرخان
از سر زلف سيه ثعبان موسي ساختند
در خط و قد و خد و زلف پريرويان شهر
سنبل و سرو و گل و ريحان بويا ساختند
همچو مريخ از هلال تيغ دژخيمان شاه
خصم جوزن را به ميزان شکل جوزا ساختند
شرزه شير بيشه مردي شجاع السلطنه
کز هراسش خون خورد ارغنده شير ارژنه
بوالعجب هنگامه يي خلق جهان آراستند
طرفه جشني جانفزا پير و جوان آراستند
گر نشد بيت الشرف بيت الهبوط آفتاب
جشن نوروزي چرا در مهرگان آراستند
تا ز تنشان روح نگريزد ز شادي در عروق
رشتها هريک ز بهر حبس جان آراستند
جان به تنشان تازه شد از تنگ ظرفي لاجرم
جاي اول روح را در استخوان آراستند
تا حمل را باز نشناسد ز جدي آهوي چرخ
جشن نوروزي دو مه پيش از کمان آراستند
گرنه افريدون فري بر بيوراسبي، چيره شد
مهرگان جشن از چه رو در هر کران آراستند
يا فکند آرش کماني تيري از آمل به مرو
کز طرف فرخنده جشني تيرگان آراستند
يا نه امطار مطر شد بعد چندين سال قحط
جشن شاياني به روز مهرگان آراستند
يا مقيد ساخت خصم نا مقيد را ملک
کز فرح جشني فره در جاودان آراستند
اين همان خصمي که مغلوبش ملک زين پيش کرد
پس خلاصش از پي اظهار عفو خويش کرد
عافيت اکنون چو تيغ شاه عالم گير شد
کان دد پتياره ديوانه در زنجير شد
تيغ خونريز ملک از کشتن او عار داشت
تا نپنداري که در پاداش او تآخير شد
گفته بود اختر شناسش تاج ورخواهي شدن
حکم ازين بهتر که تاج تارکش شمشير شد
خوشه عمرش از آنرو احتراق تير سوخت
کاو به برج خوشه زاد و کوکب او تير شد
نوجوان تر گشت بخت شه به عالم اي شگفت
کز مدار مدت او چرخ گردان پير شد
ديد خم خام شه بر يال خود در خواب خصم
خم خام اکنون به بند آهنين تعبير شد
قهر شاه آمد چو يزدان دير گير و سخت گير
سخت بگرفتش چه غم گر چند روزي دير شد
خصم در دل صورت قهر ملک تصوير کرد
صورتي بي جان بسان صورت تصوير شد
تا ابد تيغ ملک بر فرق اعدا تندباد
در ثناي تيغ او تيغ زبانها کند باد
اي پس از داور خدا گيهان خداي راستين
شاه گردون آستان داراي دريا آستين
قابض ارواح را تيغت بود بئس البدل
واهب نصرت سپاهت را بود نعم المعين
لفظ شمشيرت نگارند ار به فرق بدسگال
اره بر فرقش نهد دندانهاي حرف شين
در رحم گر نام تيغ جانستانت بشنود
از هراس جان به سوي نطفه برگردد جنين
اي که اندر نسبت کاخ رفيعت آمدست
پايمال گاو و ماهي پيکر عرش برين
گر شتابد از پي اخبار ماضي تو سنت
داستان نوح و آدم را نگارد بر سرين
تا بناي آستانت بر زمين شد آسمان
در توهم کز چه ساکن عرش اعظم بر زمين
گر مدد از شاهباز همتت يابد ذناب
افکند در کاسه گردون طناطن از طنين
گر به دوزخ جا کند لطف گنهکاران زنند
طعنها بر آنکه اندر روضه رضوان مکين
باد يارب بد سگالت اندرين دار سپنج
ششدر اندر نرد درد و مات در شطرنج رنج
بخل را تنها به به ذلت معن باذل ساخته
فتنه را عدالت انوشروان عادل ساخته
تا بخوابد فتنه در عهدت به خواب نيستي
دايه گردون ز مهر و مه جلال ساخته
حلقهاي نجم را در هم کشيدست آسمان
از براي گردن خصمت سلاسل ساخته
بس که از رشک ضميرت گريه کردست آفتاب
اشک چشمش رهگذار چرخ را گل ساخته
طعنه بر رايت مگر زد کز مدار آفتاب
ساير سياره را قهر تو مايل ساخته
بدسگال اکنون به قانون عرب رفعش رواست
کش به فعل بغض تو آفاق فاعل ساخته
لطفت از زهر هلاهل نوش نحل آرد وليک
قهرت از قند مکرر سم قاتل ساخته
وانگهي چون تير راني در کمان گويند خلق
نک عطارد بين به برج قوس منزل ساخته
چون سپر بر سرکشي هنگام کين گويند بدر
خويش را بر پيکر خورشيد حايل ساخته
رفعت کاخت اگر مي ديد چرخ چنبري
از ازل در دل نمي آورد فکر برتري
چون زري شبديز راندي زي خراسان اي ملک
گشت ز آهنگت دو تاري دل هراسان اي ملک
هردو را بر تيره دل انديشه رزمت گذشت
نز پي گردنکشي ز انديشه جان اي ملک
چهره اقبالشان در ششدر خواري فتاد
زانکه بودندي حريف آب دندان اي ملک
زان سپس هريک فرستادند زي خوارزم شاه
هديهاي وافر و پيک فراوان اي ملک
آن دد ناپاک زاد از هيبتت جان داد از آنک
بود در گوشش هنوز افغان افغان اي ملک
زان سپس با چارگرد از خاوران راندي به قهر
زي دز با خزر و مرز زاوه يکران اي ملک
قومي از افغان دون ياري ده خصم زبون
بسته با هم از پي کين تو پيمان اي ملک
قصه کوته کشتي از آن ناکسان چندانکه گشت
تا دو صد فرسنگ سنگ مرج مرجان اي ملک
لاجرم ز آن هردو تاري دل يکي را کرد چرخ
چون برهمن بسته زنجير رهبان اي ملک
بس کن اي قاآني آخر از ثناي شهريار
از ثنا چون عاجزي برگو دعاي شهريار
تا ابد يارب ملک در ملک گيتي شاه باد
بر رعيت شاه و بر هر شاه شاهنشاه باد
تا نگردد چار مادر بر عدويش حامله
شوي نه افلاک را زين پس عنن درباه باد
تا قيامت بر لبش از فرط بخشش حرف لا
نگذرد ور بگذرد با لفظ الاالله باد
گر نيندازد به گردن ماه طوق بندگيش
رنج سرطاني ز سرطانش به باد افراه باد
خدمتش را گر عطارد بندد از جوزا کمر
خوشه چين خرمنش مهر ار نباشد ماه باد
ور به ميزان سعادت زهره سنجد طالعش
تا قيامت گاوش اندر خرمن بدخواه باد
گر به خاک آستانش رخ نسايد آسمان
تا ابد اندام شيرش طعمه روباه باد
بهر خوانش بره را مريخ اگر بريان کند
نيش عقرب در مذاقش نوش خاطر خواه باد
گر کمان خويش را پيشش نيارد مشتري
جسم حوتش صيد قلاب ستم ناگاه باد
ور زحل در چرخ دولايي ز بهر مطبخش
جدي را بريان نسازد دلوش اندر چاه باد
تا قيامت شه مکان بر تخت عرش آيين کناد
بي ريا کردم دعا روح الامين آمين کناد