در ستايش شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا گويد

سحر دير مغان را در گشودند
دري از خلد بر کشور گشودند
دري زانده به روي خلق بستند
ز شادي صد در ديگر گشودند
از آن يک فتح باب ابواب رحمت
بروي مسلم و کافر گشودند
بروز نشوه مي لشکر عيش
دو صد کشور به يک ساغر گشودند
پي تقليل خون ميناي مي را
رگ اندر جام بي نشتر گشودند
سحرگه پرده دلالان افلاک
ز چهر شاهد خاور گشودند
به صحن باغ اطفال رياحين
زهر سو طبله عنبر گشودند
وشاقان از بياض صفحه روي
به قتل عاشقان محضر گشودند
بهشتي ز آتش نمرود رخسار
بر ابراهيم بن آزر گشودند
گره کردند باز از زلف مشکين
گره از کارها يکسر گشودند
به نقش طاس نرادان عشرت
ز شش جانب در ششدر گشودند
خطيبان طرب منبر نهادند
دبيران فرح دفتر گشودند
پس آنگه هر يکي از خطبه فتح
زبان در مدحت داور گشودند
شجاع السلطنه داراي اعظم
بهادر خان حسن شاه معظم
دگر باد صبا عنبرفشان شد
غم از ملک جهان دامن کشان شد
زمين زيب نگارستان چين گشت
جهان رشک بهشت جاودان شد
چمن با تازه رويي هم قسم گشت
صبا با خوش رکابي همعنان شد
سبک در خواب چشم نرگس مست
ز آشاميدن رطل گران شد
مسلسل زلف سنبل عنبرين بوي
ز مشک افشاني باد وزان شد
نگون بيد موله بر لب جوي
چه مجنون واله آب روان شد
و يا بر فرق عکس خويش در آب
ز راه خودپرستي سايه بان شد
به شاخ سرو قمري داستان زن
ز طور و جور دور مهرگان شد
ز اوج چرخ و فوج موج ياران
زمين چون قطره در دريا نهان شد
سحر جانانه ام پيمانه در دست
تماشا را به طرف بوستان شد
ز شکر ريز لعل نوشخندش
چمن بنگاله هندوستان شد
ز شورانگيز سرو سربلندش
قيام فتنه آخر زمان شد
ز هر جانب خرامان نغمه پرداز
به مدح خسرو صاحبقران شد
که احنست اي خداوند ظفرمند
پس از داور خداگيهان خداوند
مغني ساز عشرت ساز مي کن
بسوز اين ساز را دمساز مي کن
رهاوي را به راه راست مي زن
پس از کوچک حجاز آغاز مي کن
به شهر آشوبي از زابل درانداز
ز خارا تکيه بر شهناز مي کن
نشابور و عراق و اصفهان را
پر از آوازه آن آواز مي کن
مهاري در دماغ بختي بخت
ز آهنگ حدي پرواز مي کن
مخالف را مؤلف ساز با اوج
نوا را با رها و انباز مي کن
سحر ساقي سر از شاديچه بردار
بناي جشن سنگ انداز مي کن
ز مستي شور بازار قيامت
عيان از قامت طناز مي کن
هويدا فتنه آخر زمان را
ز رعنا نرگس غماز مي کن
به تيرانداز ترکان ترکتازي
ازين ترکان تيرانداز مي کن
بيا قاآنيا خاقاني آسا
در درج معاني باز مي کن
گر او بر گلخن شروان کند فخر
تو فخر از گلشن شيراز مي کن
گر او نازد به دور اخستان شاه
تو بر دوران دارا ناز مي کن
سليمان مان منوچهر جوان بخت
غضنفر فر فريدون فلک تخت
شه غازي خديو مملکت گير
سکندر راي رسطاليس تدبير
جهانداري که حکم نافذ او
کشد خط خطا بر حکم تقدير
طمع را داده جا، جودش به زندان
ستم را بسته پا عدلش به زنجير
به معني ذات او موصوف تقديم
به صورت شخص او منعوت تأخير
مطهر دامنش ز آلايش کفر
چو ذيل کبريا از لوث تزوير
نه بر دامان ذاتش گرد عصيان
نه بر مرآت رايش زنگ تقصير
نيايد پايه جاهش به مقياس
نگنجد صورت قدرش به تصوير
جلالش مهر و مه را داده فرمان
شکوهش انس و جان را کرده تسخير
هر آنکو خنجرش را ديد در خواب
به جز تعجيل مرگش نيست تعبير
ز امن عدل او گيتي چنان شد
که خسبد در کنار شير نخجير
معاند را بود مرگي مجسم
همان کش خوانده شه جانسوز شمشير
به جز امر قضا کامد مسلم
به هر امري تواند داد تغيير
پس از داور خدا گيهان خدا اوست
بجزو و کل اشيا پادشا اوست
زهي آفاق سرتاسر گرفته
سليمان وار بحر و بر گرفته
به نيروي جهانداور خداوند
جهان از قبضه خنجر گرفته
ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف
به نغز آيين اسکندر گرفته
جلالت باج بر خاقان نهاده
شکوهت ساو از قيصر گرفته
نفير نايت اندر دشت پيکار
خراج از نعره تندر گرفته
به ميدان وغا پوينده رخشت
سبق از پويه صرصر گرفته
به يک تکبير نصرت حيدر آسا
هزاران قلعه چون خيبر گرفته
به عزمي ملک قسطنطين گشوده
به رزمي حصن کالنجر گرفته
به يک فتراک صد ضحاک بسته
به يک قلاده صد نوذر گرفته
به يک پيچان کمند پيچ در پيچ
دوصد چون راي پيچانگر گرفته
به يک ايماي ابروي بلارک
دل از گردان کندآور گرفته
ز يک چيني که بر ابرو فکنده
ز صد خاقان چين افسر گرفته
به يک نيروي بازوي جهانگير
ز ملک طوس تا کشمر گرفته
زهر در فره ات فر فريبرز
ز گرزت لرزه اندر برز البرز
به روز رزم کز خون روي مکمن
بپوشد ارغواني جامه بر تن
به عزم رزم آهن دل دليران
نهان گردند چون آتش در آهن
ز چار ايينه گردان شود مرگ
چو عکس روي از آيينه روشن
سنانها بگذرد نوکش ز خفتان
کمان ها بگذرد تيرش ز جوشن
يکي چون غمزه دلدار دلدوز
يکي چون ابروي جانانه پر فن
يکي تابنده تر از برق نيسان
يکي بارنده تر از ابر بهمن
تو چون بيرون خرامي از کمينگاه
دوان فتحت ز ايسر بخت ز ايمن
نه در جان بأست از ناورد بدخواه
نه در دل باکت از انبوه دشمن
به دستت تيغ رخشان جام باده
به چشمت طرف ميدان صحن گلشن
به گوشت بانگ کوس و ناله ناي
نواي بربط و آواي ارغن
بري چون شست بر تير سبکروح
زني چون دست بر گرز گران تن
به خاک از بيم رخ پوشد فرامرز
به گور از سهم تن دزدد تهمتن
ز برق تيغ خونريزت درافتد
عدوي ملک را آتش به خرمن
کنون قاآنيا ختم ثنا به
به داراي جهان داور دعا به
آلهي شاه ما گيتي ستان باد
به گيتي تا قيامت مرزبان باد
بهين گيهان خديو عدل گستر
مهين کشور خداي کامران باد
بر افرنگ رياست حکم فرماي
بر اورنگ رياست حکمران باد
سليمان وار در زير نگينش
ز ملک باختر تا خاوران باد
ظفر با لشکرش هم تازيانه
اجل با خنجرش همداستان باد
به هر رزمي که عزمش آورد روي
سعادت با رکابش همعنان باد
رواقش فتنه را دارالسياسه
حريمش چرخ را دارالامان باد
نتاجي کاو نزايد با وفاقش
اگر عيسي است ننگ دودمان باد
مقيمان حريم حرمتش را
خس اندر زير پهلو پرنيان باد
به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت
دلش چون غنچه در فصل خزان باد
چو او صاحبقراني بي قرينست
ز سعد و نحس گردون بي قران باد
بجز بختش جهان و هرچه در اوست
به مهد امن در خواب امان باد
به کامش هرچه خواهد باد يارب
چگويم کاينچنين يا آن چنان باد
چه باشد کاين دعا از بي ريايي
فتد مقبول کاخ کبريايي