اکنون که گل افروخته آتش به گلستان
افروخت نبايد دگر آتش به شبستان
رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه
بستان مي و پس با صنمي رو سوي بستان
در فکرم تا لعبت بکري به کف آرم
بازي کنمش هر شب با نار دو پستان
گر نار دو پستان و يم خون ننشاند
هيچم ندهد فايده عناب و سپستان
مستان همه گر خضر دهد آب حياتت
بستان مي باقي ز کف ساقي مستان
بشنو سخن راست ز مستان و بخور مي
گر فصل بهاران بود از فصل زمستان
اي ترک سحر به که سوي باغ خراميم
وز باده گلستان را سازيم ملستان
اي هر دو لبت سرخ تر از پهلوي سهراب
آندم که برو خنجر زد رستم دستان
گويي روم امشب که کنم دست نگارين
سهلست نگارا بهل اين حيلت و دستان
خواهي که حنابندي بر کف قدحي گير
تا سرخ کند عکس ميت پنجه و دستان
تو طفل دبستاني و من پير معلم
بر خوان سبق خود ز بر اي طفل دبستان
اي زلف همانا ز نژاد حبشي تو
وز خيل حبش زنگي بي غل و غشي تو
مانا که رسول قرشي هست رخ يار
کاستاده به پيشش چو بلال حبشي تو
بر يال بتم سرکشي از کفر شب و روز
پيداست که از نسل ينال و تکشي تو
چون زنگيک عور که در آب نشانند
در آب نشستستي از آن مرتعشي تو
از شدت سودا جگر اندر طپش افتد
سودا به جگر داري از آن در طپشي تو
در قيد دل ما نيي و عذر تو پيداست
کاشفته و ديوانه و شوريده وشي تو
در برکشي آن روي چو خورشيد نگارين
الحق که عجب سايه خورشيد کشي تو
تا چند کشي سر که سرت را بزند يار
زان سرکشي اندر خور اين سرزنشي تو
زلفا همه دم تشنه به خون دل مايي
مانا که چنين سوخته دل از عطشي تو
هر حلقه تو سلسله گردن شيريست
گويي که کمند ملک شيرکشي تو
نبود عجب ار وقت جواني جهانست
کاقبال جوان ملک جوان شاه جوانست
مملوک ويست آنچه فرازست و نشيبست
مقهور ويست آنچه مکينست و مکانست
دي گفت حکيمي که زمين از چه نجنبد
با آنکه درو حکم شهنشاه روانست
گفتم که زمين تن بود و حکم ملک روح
تن ساکن و چيزي که روانست روانست
شاها ملکا فر تو جمشيد زمينست
وان چهر درخشان تو خورشيد زمانست
هر چشمه و هر سبزه که از خاک برآيد
ديدار تو و شکر ترا چشم و زبانست
نگرفته به کف گرز بکوبي دهن خصم
با خصم تو اين لقمه عجب دست و دهانست
از سبزه تيغ تو خورد طعمه بد انديش
آري چکند سبز غذاي حيوانست
آن چيز که با اين همه همت ز کف تو
بيرون نتوان کرد عنانست و سنانست
اي تاج تو از گوهر و، اي تخت تو از عاج
هر تاجور تخت نشيني به تو محتاج
دندان خود از بيخ کند پيل به خرطوم
تا پايه تخت تو مهيا کند از عاج
بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت
بر تارکت از فرط شعف سجده برد تاج
آن روز که بي واسطه کوره آتش
در کان ز تف تيغ گران آب شود زاج
چشمک زند از گرد سپه نوک سنان ها
چون بر زبر چرخ کواکب به شب داج
هر کاو ز بر زين نگرد شخص تو داند
کان شب به همين جسم نبي رفت به معراج
چون جوش زند جيش تو برگرد تو گويي
درياي محيطي تو و افواج تو امواج
زانسان که طپد نقره به کان از تف تيغت
در بوته بر آتش نطپد زيبق رجراج
در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را
بدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاج
شاها ظفرت بنده و اقبال قرين باد
اين روي زمينت همه در زير نگين باد
اول نفس خصم تو در روز ولادت
آخر نفس مرگ و دم بازپسين باد
چون گنج تو لاغر شود از کف جوادت
از مال بدانديش دگر باره سمين باد
هر حامله کاو را به درون کين تو باشد
يکباره شرارش به رحم جاي جنين باد
ور نطفه خصمت شود از خلق جنيني
خون گردد آن نطفه و تا هست چنين باد
بي مهر تو هر صبح که خورشيد بتابد
چون سايه همه رنج کسوفش به کمين باد
با بغض تو هر جا ملک شاه نشايست
آن شاه نشان همچو گدا راه نشين باد
در روي زمين هر که بود خصم تو بر وي
اين روي زمين تنگتر از زير زمين باد
يزدانت دو صد قرن دهد عمر وليکن
هر ساعت ازو ماهي و هر ماه سنين باد
تا طره ترکان تتاري به کف آري
اول سفرت سال دگر تبت و چين باد